فعلا خبری نیست،همه چی آرومه من چقدر خوشبختم
دوباره آرامش برگشته ،،،هر چند ک شک ندارم ب زودی زود جاشو ب آشوب میده،،،چون امروز پدر ب پر و پای من نپیچید و این خودش خیلی جای تعجب داره،،،واقعا حوصلشو ندارم ،تمام تلاشمو میکنم تا در طول روز باهاش روب رو نشم،،،ازش متنفرم !
همین دیگه
نمیخواستم دیگه چیزی ازین موضوع بنویسم،اما نمیتونم،خیلی بهم ریختم،امروز بیش از اندازه استرس روم بوده خیلی تحت فشار روحی بودم،چن ماه بود ازین حالم خبری نبود
امرو رفتم کلاس،وقتی وارد شدم و رفتم رو صندلی نشستم مربیم برگش گف خانم ز پیداشون نیس،امروز نیومده!!
این اولین تلنگر بود،مربیم هیچ وخ چنین حرفی نمیزد،،،تقریبا 1ساعت بعد خانم ز تشریف آوردن ،اونم ن تنها،بلکه همراه زن داداشش!!
عکسشو اون روز کذایی نشونم داده بود!
وقتی دیدمش یاد مامان افتادم چون ازین تیپ دخترا خوشش نمیاد،حتم دارم وقتی میدیدش کلی ایش و ویش میکرد،،،
خلاصه ک جو کلاس خیلی سنگین شد،من رفتم درس جدید بگیرم ک مربیم بهم گف بهش جواب دادی؟؟؟ من چشام شد 4تا،ینی واقعا داشت از حدقه در می اومد،نمیدونم کی بهش گفته،شاید ز،چون اینطور ک از شواهد پیداس کار کسی جز اون نمیتونه باشه و احتمالا از همون اول بهش همه چیو گفته بود ک امربیم بهم گفته بود فک کنم برات نقشه هایی کشیده،،،خلاصه ک واقعا دهنم قفل کرده بود،،،خصوصا ک یهو کلاس ساکت شد و چشم اکثریت ب من دوخته شد!!مربیم دوباره سوالشو تکرار کرد و من آروم گفتم جواب منفی دادم و ردش کردم
مربیم گف چرا؟؟ گفتم نمیخوام ب این مسائل فک کنم فعلا همه هم و غمم بورسیس
گف اشتباه نکن بعد پشیمون میشی،منم گفتم نمیشم
اونم اهسته تر از قبل گف لیاقتت بهتریناست،البته نمیگم این ادم و خونوادش بدنا ولی تو دختر خوبی هستی،،،
منم گفتم شما لطف دارین،،،خلاصه بحث مهاجرت شد،گفتم تصمیم دارم برای کانادا اقدام کنم نمیگم صد در صد موفق میشم ولی میخوام همه تلاشمو بکنم،،،
بعدشم ک اومدم نشستم و مشغول شدم اما تو رفت و امدا متوجه نگاه سنگین جاری جان بودم
ی چیزی بگم؟؟؟
خوب شد ج منفی دادم من اصلا نمیتونم با این جنس از آدما کنار بیام ،،،چون اعتماد ب نفس خودم پایینه و دختر آرومی هستم اما ز و زن داداشش درست نقطه مقابل من هستن و من امروز با دیدنشون واقعا بهم ریخته بودم
دوس داشتم هر چ زودتر کلاس تموم بشه و بیام خونه
هووووفففف،
چی بگم والاع،،،
من نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اما حالا همه میدونن
خدایا دوستت دارم
پ ن:
چقد بین من و اون آدما فاصله بود،،،اونا خنده هاشون از ته دل بود من اما...
چقد راحت بودن،درست برعکس من
واااای خدا تمام کمبودها و حسرتام با دیدن اون دختر یادم اومد ،،،اگه این اتفاق می افتاد بدون شک همون روزای اول افسرده میشدم،،،چقد لوند بود و عشوه می ریخت،،،من اما
وای پدرم همیشه دعوام میکرد،من بچه بودم ،از صحبتام ایراد میگرفت،میگفت اینطوری صحبت نکن،کلماتو نکش اخه دست من نبود،،،وای خدایا،حالم خوب نیست
لعنت ب این زندگی
اگه بله میدادم و ازدواج میکردم من و با زن داشش مقایسه میکرد،ن؟؟اون موهاش بلنده ،مردا موهای بلند دوست دارن،
بچه ک بودم موهام خیلی بلند بود اما از اخرین بار ک کوتاهش کردم دیگه هیچ وخ رشد نکرد،ضعیف شد و خیلی ریزش پیدا کرد،،،خدایا همین ی بار هوامو داشته باش منو از این محیط و آدما دور کن ،،،شرایطو جور کن
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
عین یه غنچه بودم که گل نشده
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود
زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم
پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمیاد....
رفتم کلاس و برگشتم
خانم ز هم اومده بود،خواسته یا ناخواسته بحث برادرش پیش کشیده شد،اینکه خیلی غیرتیه و چ بلاهایی سر مزاحمای خواهرش آورده،،،بعدم درمورد شغلش حرف زد،،، و تقریبا حرفایی ک اون روز تو حیاط ب من گفته بود،احتمالا یکی دیگه از بچه های کلاسو برای برادرش خواستگاری کرده،ن؟؟
یکی دیگه از نگرانیهای ک بعضی وقتا میاد سراغم دچار شدن ب سرنوشت دخترعموهامه،،،تمام آرزوم اینه ک زندگیم مثه زندگیه اونا نشه،،،سبک زندگیشونو دوس ندارم،ب نظرم زندگیشون کلیشه ای هستش و این خیلی عذابم میده،شوهراشونم تعریفی ندارن از موقعیت اجتماعیشونم چیزی نگم بهتره.
واقعا تهش چی میشه؟کاش پولی فراهم شه من بتونم ب هدفم برسم
خدایا حواست ب من هس،مگه ن؟؟؟
چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
کارشناسی ک میخوندم،دقیقا عین همین اتفاق برام افتاد
یادمه اون روز دوتا امتحان داشتم،قبل اینکه برم سر جلسه امتحان دیدمش ک با خواهرش وارد دانشگاه شد ،نسبت بهش بی تفاوت بودم اما بعضیا با کنجکاوی ب خواهر و برادر نگاه میکردن
وقتی ک از سرجلسه پاشدم اومدم بیرون رفتم روی ی نیمکت نشستم و مشغول مطالعه شدم، بعد چن دقیقه دوتا از دخترای دانشگاه اومدن رو نیمکت نشستن ک یکیشون همکلاسیم بود،خلاصه مشغول مطالعه بودیم ک احساس کردم اون خانم ب ما نزدیک شد ،بازم برخلاف اون دوتا دختر ،بهش بی تفاوت بودم حتی سرمم بلند نکردم تا اینکه فامیلیمو صدا کرد و منم مجبور شدم سرمو بلند کنم و نگاش کنم،گف میخوام چن دیقه تنها وقتتو بگیرم،گفتم خواهش میکنم
اینو ک گفتم دخترا پاشدن و رفتن
شروع کرد حرف زدن
ک خواهر فلانی هستم،میشناسی؟گفتم ن
البته برادرشو ب قیافه میشناختم ولی ب فامیلی ن،اونروزم
هم راس گفتم هم دروغ
چون فامیلیشو نمیدونستم اما وارد شدنشونو دیده بودم،برادرشو نشونم داد و گف خواهر اون اقاهه هستم همون ک سفید پوشیده.
گف اومدم ازت خواستگاری کنم، برادرم بهت علاقمند شده
منم هاج و واج داشتم نگاش میکردم،حتی یادمه لبام شروع کرد لرزیدن و حسابی استرس گرفته بودم
دروغ نگم رنگ از رخمم پریده بود
یعنی تا این حد
میدونستم برادرش از من کوچیکتره،ینی تابلو بود،من ترم بالایی بودم اون ترم پایینی، با ی حساب سرانگشتی هم میشد ب این نتیجه رسید ولی برام جای تعجب بود ک چرا با این حال بازم اقدام کرده
بهش گفتم برادرت متولد چنده؟گف70
گفتم من متولد69 هستم واین یعنی 1 سال اختلاف سنی
اونم از جانب من بنابراین جواب من منفیه
گف مهم نیست،برادرم بهت علاقه داره
گفتم برای من مهمه و برادرت زیادی داره احساساتی تصمیم میگیره،اینطور فکر نمیکنی؟؟
راستش یادم نیست دقیق چی جوابمو داد اما درهرصورت بازم قانع نشد واصرار کرد،گفتم علاوه بر من،برای خونوادمم مهمه،ما ی بار سر برادرم گول خوردیم و سرسفره عقد فهمیدیم ک عروس سه سال از برادرم بزرگتره ،بگذریم ک نزدیک بود همه چی بهم بخوره ،حتی بزرگای فامیل ما پاشدن از مجلس رفتن بیرون
منتها چون خونواده عروس جشن بزرگ گرفته بودن و کلی مهمون دعوت کرده بودن و از طرفی برادرم دوسش داشت خونواده مجبور شدن کوتاه بیان،
مطمئنا ایندفه خونوادم حواسشون جمعه
گف مگه زندگیه خوبی ندارن؟؟
ب دروغ گفتم چرا،زندگیشون خوبه
درصورتی ک برادرم بخاطر دخترش کوتاه اومده و با اون عفریته فقط زیر ی سقف اما جدا از هم زندگی میکنن،
گف کاشکی بهت نمیگفتم و سر سفره عقد میفهمیدی
خلاصه کلی حرف زدیم،گف حالا ب برادرم چی بگم،میخوای شمارشو بهت بدم خودت بهش جواب منفیتو بگی؟گفتم نیازی نیست
گفت میشه شمارتو داشته باشم؟گفتم ن
گف پس شماره منو داشته باش ،شاید نظرت عوض شد
گفتم نظرم عوض نمیشه و نیازی ندارم
گف حالا داشته باش
شمارشو گرفتم و گفتم منتظر تماسم نباشین،نظرم عوض نمیشه
بالاخره رضایت داد و رفت
از اون روز ب بعد رفتار برادرش خیلی سرد و خشن شد،درست برعکس گذشته
ک همیشه تحویلم میگرفت
همه اینارو گفتم ک بگم
دیروز ک ج منفی دادم ،خانم ز برگشت گف نظرت قابل احترامه،برات آرزوی خوشبختی دارم
منم برای برادرش آرزوی خوشبختی کردم و بهش گفتم امیدوارم همسر خوبی قسمتش بشه
چرا انقد دوس داشتنا آبکی شده،شما ک چن ماه منتظر من بودین چی شد ک بدون اصرار پا پس کشیدین؟
نمیگم باید میفتاد ب پام،ن
اما کاش کمی اصرار میکرد تا بلکه تو تصمیمم تجدید نظر کنم
هوووففف دیونه شدم بابا
همه اینا بخاطر رو مخ بودن باباهستش
مدام میگم کاش دیر بهش جواب میدادم چون در این صورت قطعا جوابم مثبت بود...هیچکسم عروسیم دعوت نمیکردم.
مامان میگه واقعا ج منفی دادی؟چرا ج منفی دادی؟
باید ج مثبت میدای،میگه دختر ازدواج کن برو،منم باهات میام،میگه ازدواج کن تا بریم و از دست این مرد خلاص شیم
پ ن: ازت متنفرم پدر
میخوام دوستت داشته باشم،اما نمیتونم
علاوه بر تاثیرات مخربی ک روی اعصاب و روانم گذاشتی داری آیندمم ب بازی میگیری و تباه میکنی
ازت متنفرم،ازت متنفرم،ازت متنفرم
پ ن2:
فردا بازم کلاس داریم و بایدبرم!!
مثلا برادرش بیاد بگه میخاد باهام تنها صحبت کنه و مخمو بزنه
پ ن 3:خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
اگه امروز جواب رو میدادم بدون شک مثبت بود و من چقدر پشیمونم ک جواب منفی دادم،،،نمیدونم با چ زبونی ب خدا بگم ک خسته ام،از پدرم خسته ام،حالم ازش بهم میخوره،،،اصلا گور پدر آینده و خوشبختی و مهاجرت،،،برام دیگه هیچی مهم نیست فقط دیگه نمیخام ریخت این نامردو ببینم ،ازش متنفرم،کاش هرگز از خواب پا نشه
هیچکس انتخاب نکرده که: با چه قیافهای در چه
خانوادهای و با چه شرایطی به دنیا بیاید!
هیچکس را بخاطر هیچ چیزش تحقیر یا مسخره
نکنیم، دربارهدیگران قضاوت نکنیم همان اندازه
که به یک مدیر، مهندس یا دکتر احترام
میگذرایم، به همـان اندازه به یک کارگر، رفتگر
مستخدم هم احترام بگذاریم خودمان را از هیچ
کسی برتر نبینیم، خاکی باشیم ما وجودمان
از گِل ساخته شده پس همیشه خاکی باشیم تا
بوی نابِ آدمیزاد بدهیم! صورت زیبا روزی
پیر میشود و پوست خوب روزی چروک و اندام
خوبروزی خمیده و موی زیبا روزی سفید شده
تنها قلب زیباست که زیبا خواهد ماند...
هرچقدر محال باشد اما هنوز
آخر شب را به داشتنت
فکر میکنم درست مثل کارگر پیرِ
شهرداری که سالهاست آخرشبها
زیر پنجره خانهای را جارو میزند
که سالها پیش معشوقهاش
در آن زندگی میکرد
غرور یک حرکتِ "فوقِ بیرحمانست" که یک فرد
میتواند در برابرِ ابرازِ عشق و علاقهی
دیگری نشان دهد! اصلا «غرور»یک جور قاتلِ
روانپریش است از آن نوع قاتلها کهاولش آدم
را تا جا دارد زجر میدهد و صبر میکند
با وقاهت جان دادنِ طرف را تماشا میکند! هر
بار که جوابِ «ابرازِ محبتهایت»را با یخبندانِ
غرور پاسخ گرفتی، چمدانت را ببند و برای
همیشه برو! چرا کـه غرور، شکلِ دیگرِ نخواستن
است و ماندنت جز هر ثانیه مردن تو را به هیچ
چیز نمیرساند! چمدانت را ببند و برو...
دوستت دارمهای "به زبان آمده" و به سرانجام
نرسیده کمتر از دوستت دارمهای قورت
داده شده و به "سرانجام نرسیده" آدم را نابود
میکند لااقل میدانی خواستی و نشد نه اینکه
روز و شبهایت با این «حسرت» که اگر
میگفتم میشد تباه شود