بعضی وقتا میشینی یه گوشه 

همه ی ادمهایِ دوست داشتنیِ شهر از بالاترین قسمتِ شهر نگاه میکنی,

اونایی که همه باهاشون شادَن,

باهاشون حالشون خوبه,

گاهی وقتی یه تیکه گچ برمیداری میشینی کفِ آسفالت خیابون یه چیزایی میکشی که حتی خودتم خبر نداری چی ان,

دوست داری زل بزنی به تمام صورتَکایِ شهر,

همه یِ کسایی که زور میزنن شاد باشن,

و همه اونایی که از ته دل شادن,

دوست داری خودتو ببری تو گنجینه ِ مامان بزرگ قائم کنی و درو قفل کنی بشینی توش,

زانوهاتو بغل کنی و به خودت بگی:

یعنی من انقدر دوست نداشتنی ام?¿


فرگل_مشتاقی