49

کارشناسی ک میخوندم،دقیقا عین همین اتفاق برام افتاد

یادمه اون روز دوتا امتحان داشتم،قبل اینکه برم سر جلسه امتحان دیدمش ک با خواهرش وارد دانشگاه شد ،نسبت بهش بی تفاوت بودم اما بعضیا با کنجکاوی ب خواهر و برادر نگاه میکردن

وقتی ک از سرجلسه پاشدم اومدم بیرون رفتم روی ی نیمکت نشستم و مشغول مطالعه شدم، بعد چن دقیقه دوتا از دخترای دانشگاه اومدن رو نیمکت نشستن ک یکیشون همکلاسیم بود،خلاصه مشغول مطالعه بودیم ک احساس کردم اون خانم ب ما نزدیک شد ،بازم برخلاف اون دوتا دختر ،بهش بی تفاوت بودم حتی سرمم بلند نکردم تا اینکه فامیلیمو صدا کرد و منم مجبور شدم سرمو بلند کنم و نگاش کنم،گف میخوام چن دیقه تنها وقتتو بگیرم،گفتم خواهش میکنم

اینو ک گفتم دخترا پاشدن و رفتن

شروع کرد حرف زدن 

ک خواهر فلانی هستم،میشناسی؟گفتم ن

البته برادرشو ب قیافه میشناختم ولی ب فامیلی ن،اونروزم

 هم راس گفتم هم دروغ 

چون فامیلیشو نمیدونستم اما وارد شدنشونو دیده بودم،برادرشو نشونم داد و گف خواهر اون اقاهه هستم همون ک سفید پوشیده.

 گف اومدم ازت خواستگاری کنم، برادرم بهت علاقمند شده 

منم هاج و واج داشتم نگاش میکردم،حتی یادمه لبام شروع کرد لرزیدن و حسابی استرس گرفته بودم

دروغ نگم رنگ از رخمم پریده بود

یعنی تا این حد

میدونستم برادرش از من کوچیکتره،ینی تابلو بود،من ترم بالایی بودم اون ترم پایینی، با ی حساب سرانگشتی هم میشد ب این نتیجه رسید ولی برام جای تعجب بود ک چرا با این حال بازم اقدام کرده

بهش گفتم برادرت متولد چنده؟گف70

گفتم من متولد69 هستم واین یعنی 1 سال اختلاف سنی 

 اونم از جانب من بنابراین جواب من منفیه

گف مهم نیست،برادرم بهت علاقه داره 

گفتم برای من مهمه و برادرت زیادی داره احساساتی تصمیم میگیره،اینطور فکر نمیکنی؟؟

راستش یادم نیست دقیق چی جوابمو داد اما درهرصورت بازم قانع نشد واصرار کرد،گفتم علاوه بر من،برای خونوادمم مهمه،ما ی بار سر برادرم گول خوردیم و سرسفره عقد فهمیدیم ک عروس سه سال از برادرم بزرگتره ،بگذریم ک نزدیک بود همه چی بهم بخوره ،حتی بزرگای فامیل ما پاشدن از مجلس رفتن بیرون

منتها چون خونواده عروس جشن بزرگ گرفته بودن و کلی مهمون دعوت کرده بودن و از طرفی برادرم دوسش داشت خونواده مجبور شدن کوتاه بیان،

مطمئنا ایندفه خونوادم حواسشون جمعه

گف مگه زندگیه خوبی ندارن؟؟

ب دروغ گفتم چرا،زندگیشون خوبه

درصورتی ک برادرم بخاطر دخترش کوتاه اومده و با اون عفریته فقط زیر ی سقف اما جدا از هم زندگی میکنن،

گف کاشکی بهت نمیگفتم و سر سفره عقد میفهمیدی

خلاصه کلی حرف زدیم،گف حالا ب برادرم چی بگم،میخوای شمارشو بهت بدم خودت بهش جواب منفیتو بگی؟گفتم نیازی نیست

گفت میشه شمارتو داشته باشم؟گفتم ن

گف پس شماره منو داشته باش ،شاید نظرت عوض شد 

گفتم نظرم عوض نمیشه و نیازی ندارم

گف حالا داشته باش

شمارشو گرفتم و گفتم منتظر تماسم نباشین،نظرم عوض نمیشه

بالاخره رضایت داد و رفت

از اون روز ب بعد رفتار برادرش خیلی سرد و خشن شد،درست برعکس گذشته 

ک همیشه تحویلم میگرفت

همه اینارو گفتم ک بگم

دیروز ک ج منفی دادم ،خانم ز برگشت گف نظرت قابل احترامه،برات آرزوی خوشبختی دارم

منم برای برادرش آرزوی خوشبختی کردم و بهش گفتم امیدوارم همسر خوبی قسمتش بشه


چرا انقد دوس داشتنا آبکی شده،شما ک چن ماه منتظر من بودین چی شد ک بدون اصرار پا پس کشیدین؟

نمیگم باید میفتاد ب پام،ن

اما کاش کمی اصرار میکرد تا بلکه تو تصمیمم تجدید نظر کنم

هوووففف دیونه شدم بابا

همه اینا بخاطر رو مخ بودن باباهستش

مدام میگم کاش دیر بهش جواب میدادم چون در این صورت قطعا جوابم مثبت بود...هیچکسم عروسیم دعوت نمیکردم.

مامان میگه واقعا ج منفی دادی؟چرا ج منفی دادی؟

باید ج مثبت میدای،میگه دختر ازدواج کن برو،منم باهات میام،میگه ازدواج کن تا بریم و از دست این مرد خلاص شیم



پ ن: ازت متنفرم پدر

میخوام دوستت داشته باشم،اما نمیتونم

علاوه بر تاثیرات مخربی ک روی اعصاب و روانم گذاشتی داری آیندمم ب بازی میگیری و تباه میکنی

ازت متنفرم،ازت متنفرم،ازت متنفرم


پ ن2:

فردا بازم کلاس داریم و بایدبرم!!

مثلا برادرش بیاد بگه میخاد باهام تنها صحبت کنه و مخمو بزنه

پ ن 3:خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است