من و بهونه گیریهام

متاسفانه یا خوشبختانه تا به الان عقلم نتونسته حریف احساسم بشه

باهاش درمورد مسائلی که آزارم میداد صحبت کردم ،هر چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم یه کوچولو بینمون بحث پیش اومد اما درنهایت بازم حاضر نشد که این رابطه رو تموم کنیم و خیلی دستوری گفت که یه سری چیزا قابل تغییر نیست و باید همینجوری باهم کنار بیاییم

منم توقعاتمو کم کردم و فعلا همه چیز خوب و اروم شده

ازینکه حاضر نیست به همین راحتی ازم بگذره و در مقابل بداخلاقیام و بهونه گیریام  جای بلوا بر پا کردن  سعی میکنه ارومم کنه قلبا خوشحالم،،،

شخصیتش قابل احترامه

چند وقت پیش به یه بهونه الکی باهاش قهر کردم و مثلا خواستم رابطمونو اینطوری تموم کنم اما بازم مانع شد و انقدر واسطه فرستاد تا راضی بشم یه بار دیگه باهاش صحبت کنم بعد اگر به تفاهم نرسیدیم همون اتفاقی بیفته که دلم میخواد ،،،

این چیزارو گفتم که بگم این روزا دلم یه همراه واقعی میخواد،شاید علت بهونه گیریام بی سر و ته بودن رابطمونه

واقعا نمیدونم هدفش چیه و چی میخواد

غرومم نمیذاره در این مورد باهاش صحبت کنم،،،

دلم نمیخواد یه رهگذر باشم تو زندگیش

هر چند که هر ازگاهی از زندگی مشترک صحبت میکنه ولی با این وجود بازم حاضر نشدم که ازش بپرسم شوخی میکنه یا جدی

یا گاهی بین حرفایی که بینمون رد و بدل میشه ازم میپرسه که حاضرم باهاش ازدواج کنم یا نه

و من با مسخره بازی موضوعو عوض میکنم،نمیدونم چه مرگمه

امروز جدیدترین رتبه بندی دانشگاه های ایران تو دنیارو دیدم و خوشحال شدم وقتی دیدم دانشگاهش جز دانشگاه های تاپه،چه تو دنیا و چه تو ایران

میدونم خیلی زحمت کشیده که تونسته وارد این دانشگاه بشه و همینطور خیلی داره زحمت میکشه که بتونه واسه دکتراش اپلای کنه 

خوشحالم که بخاطر من کشور مورد نظرشو عوض کرد و رو کانادا زوم کرده

در حال حاضر هم روی پایان نامه و مقالش داره کار میکنه. 

براش ارزوی موفقیت و بهترینهارو دارم چون میدونم لیاقتشو داره.


پ ن :کاش میشد به گذشته برگشت،،،

راسی اگه قرار باشه ولنتاین همو ببینیم باید براش چی بخرم :(

86

پسر خوبیه اما به درد هم نمیخوریم سرش شلوغه و حسابی رو هدفش تمرکز کرده و سخت داره تلاش میکنه،،،باید شرایطشو درک کنم اما نمیتونم،من محتاج توجهم،خوب یا بد ایشون توجهشون اونقدری که از نظر خودم باید باشه نیست،شاهد تلاشش برای جلب رضایتم هستم اما خب دیگه،،،منم ادمم ،روحم و حسم نیاز به ارضا شدن دارن که این اقا از پسش بر نمیاد،چند وقت پیش ازش خواستم همه چیزو تموم کنیم ،ازم علتشو خواست منم گفتم

اونم گفت قول میده اصلاح کنه رفتارشو،تا حدودی موفق بود اما بازم اونی نشد که میخوام،این رابطه جز عذاب برای من چیزی نداره،،،باید مثل همیشه به تنهایی خو کنم سرنوشت من از اول تنهایی بوده تا اخرشم تنهاییه و عوض بشو نیست

قلبا دوس ندارم از دستش بدم اما هر ادمی صبر و تحملی داره و من نگران اون روزیم که صبر و تحملم تموم بشه و عقلم حریف احساسم بشه و شکستش بده 

دوست دارم حالا که خوابه بهش پیام بدم و همه چیزو تعریف کنم اما دو دلم و نمیدونم کارم درسته یا نه،یه حسی بهم میگه صبرکنم و من ادم صبر کردن نیستم

85

دنیای دخترانه ی من تصور می کرد 

تو مثل نوشته هایت به دنبال ساختن عاشقانه های

ناب می گردی ...

تو دیوانه ی عطر موهایم می شوی

و خودت را در کافه ایی که همیشه با من می روی

جا می گذاری !


منِ دیوانه خیال می کردم 

مردی که همه ی عکس هایش با قلم و کاغذ است 

فراموشی بلد نیست و 

مثل قهرمان داستان هایش تا آخرین نفس

برای معشوقه اش می ماند !


من اما حالا می فهمم 

مردی مثل تو 

که خوب می نویسد 

یک برزخ مطلق است ...

وقتی برایت می خواند

 دلت میخواهد 

تا در آغوشش پیر شوی 

اما وقتی قلم و خودکارش را کنار می گذارد

دلت می خواهد تمام راهی را که آمدی

با پاهای برهنه ات برگردی.

84

چقد امروز دل نازک تر از همیشه شدم

انقدر که با دیدن گلای رزی که توی گلخونه پرورش داده میشه و تلوزیونم درحال نشون دادنشونه بغضم میگیره و اشکم سرازیر میشه

فریدون مشیری

یکی را دوست دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید

بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

به برگ گل نوشتم من

تو را دوست می دارم

ولی افسوس او گل را

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم

ولی افسوس و صد افسوس

زابر تیره برقی جست

که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا

دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

83

می دانم نمی دانی

چقدر دوستت دارم

و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را

در دست گرفته است

می دانم نمی دانی

چقدر بی آنکه بدانی می توانم دوستت داشته باشم

بی آنکه نگاهت کنم

صدایت کنم

بی آنکه حتی زنده باشم

می دانم نمی دانی 

تا بحال چقدر دوست داشتنت 

مرا به کشتن داده است 

81

دیشب خواب دیدم حالم بد بود و بیمارستان بودم تو حالت نیمه بیهوشی احساس کردم اومدی نشستی کنارم،دستامو تو دستات گرفتی و وادارم کردی که حرکتشون بدم ،کنار گوشم صحبت میکردی و مانع از بیهوش شدنم میشدی،با دستام بازی میکردی تا از اون حالت خشک بودن بیرون بیان .حضورت در کنارم باعث شده بود بیماریمو فراموش کنم خیلی خوشحال بودم ازینکه  اومدی کنارم  اما علیرغم تلاشت من بیهوش شدم و از حال  رفتم ولی خوب یادمه که اون لحظات اخر پر از احساس خوب بودم  و رو لبام لبخند بود و با همون حال بیهوش شدم،،،



پ ن:گاهی ازاین همه گوشه گیر بودنم حالم بهم میخوره و با خودم میگم شاید اگه یخورده اجتماعی تر بودم میتونستم بهت نزدیک  بشم و تو الان تو زندگیم بودی

نمیدونم شاید حسم اشتباس،در هرصورت ما همیشه از هم دور بودیم و حالا از هم دورتر شدیم،،، راسی چرا دوسم نداشتی و سعی نکردی مثل بقیه بهم نزدیک بشی؟