71

جلوی آیینه موهایم را شانه کنم...

روسری آبی ام را بپوشم و‌آرام آرام بروم توی آشپزخانه

نگاهت کنم و بگویم

دیدی گفتم میان...

لبخند بزنی...

بگویی:چقدر قشنگ شدی

یاد وقتهایی بیفتم که جوان بودم...

ناراحت شوم که پیر شدم...زشت شدم

و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم

و من مثل بیست سالگی ذوق کنم...

بروم سر بزنم به قیمه ای که برای بچه ها پخته ام

بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی...

بگویی:این فسقلی عجیب شبیه تو شده

من برایت چای بریزم...

بچه هایمان بیایند...

مدام بگویم:

قند نخور آقا!

چایی داغ نخور...بذار سردشه

تو لبخند بزنی...

من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سر بگذارم روی شانه هایت...

نوه هایمان را بغل کنیم

دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند...

پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند...

پسر اولمان بگوید:

هیچی دستپخت تو نمیشه مامان:)

عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس من چی؟؟؟؟

پسرمان نازش را بکشد

ما از حال خوبشان ذوق کنیم...

زیر گوشت بگویم:مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته...

باز هم نگاه مهربانت...

باز هم درد زانوهایم یادم برود...

بچه ها بروند خانه هایشان

و من از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم...

راستش را بخواهی

من پیرزنی را که با تو زندگی می کند

دوست تردارم

تا دخترجوانی که بی تو پیر نمی شود...

اگر نمی خواهی برگردی

لا اقل یک روسری آبی برایم بخر

که وقتی چهل سال دیگر جلوی آینه ایستادم و روسری آبی را سرم کردم

به خودم و موهای سفیدم لبخند بزنم...

و یادم برود...

مردی که در پذیرایی منتظرم نشسته است

تو نیستی...

70

دلتنگی...
آدم را به خیابان می کشد،

دلتنگم...
و مردم نمی فهمند‌...
قدم زدن،گاهی...
از گریه کردن هم غم انگیزتر است!!!


69

دو راهیه حال بهم زنیه

از ی طرف میل اپلای و مهاجرت روز به روز تشدید میشه و یک لحظه هم ولم نمیکنه

از  طرف دیگه غم و غصه تنهایی مادر داره به جنون میکشونه منو

بابا هم که اخلاق درست و حسابی نداره،از بستر بیماریم که هنوز بلند نشده

واااااااای خدایا چیکار کنم؟؟؟؟؟؟

اگه برم  کی میخواد بهشون رسیدگی کنه؟؟؟؟؟؟

نرمم که آیندم تباه میشه و افسردگی میگیرم و ته تهش زنده مانی میکنم دیگه