نمیدونم باید دلتنگش بشم یا نه ،،،تو نبودنش آرامش عجیبی هست با این وجود احساس میکنم بودنش رو بیشتر دوست دارم نمیدونم حقیقتا،،،وقتی هست یجورعذاب میکشم وقتیم نیست یجور دیگه،،،بد تموم شد،خیلی بد ،همه چی یهو بهم ریخت،مثل همیشه من قاطی کردم و زدم زیر همه چیز

از پدرم متنفرم،تمام این اخلاق گندم بخاطر اونه،از وقتی یادمه تو خونه جنگ و دعوا و بحث بوده و هست،حالم از بهونه گیریاش بهم میخوره،حالم از خودشم بهم میخوره،،،نمیخوام زیر سایش باشم نمیخوام باهاش زیر یه سقف باشم ،،،

حالم از بد دهن بودنش بهم میخوره،از زخم زبون زدناش،از مظلوم نماییاش،،،از هزار تا خصلت کثیفش ک حوصله ندارم تک تکشونو بگم،،،این روزا فقط میخوام برم،با مامان.

حاضرم آواره کوه و بیابون بشیم ولی دیگه تو این خونه نباشیم،خونه ای که هر روزش با جنگ روانی شب میشه،،،

ازت متنفرم پدر

ازت متنفرم

تو ارثیه ای به من دادی که تا عمر دارم همرامه و دست از سرم بر نمیداره

ارثیه ای که باعث میشه همه ازم دور شن

ازت متنفرم