53



مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 

آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، 

از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز 

از لپ هام گرفت تا گل بندازه

تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده


خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم

گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره


حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : 

جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود 

بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ

سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را

ریختند تو باغچه و گفتند : 

تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

گفتم : آخه .... 

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه


بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه 

همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم 

به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟ 

عادت میکنی


بعد هم مامانت بدنیا اومد 

با خاله هات و دایی خدابیامرزت 

بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون  

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 


 عین یه غنچه بودم که گل نشده 

گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش


مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه

اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد

دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 

حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه


گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود 

 زیر چادر چند تا بشکن می زدم 

آی می چسبید ، آی می چسبید


دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 

ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود 

اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 


یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟

گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:

بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 

یهو پیر شدم 

پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد

آخیش خدا عمرت بده ننه 

چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس


به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش

هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی 


گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی

گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند


خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، 

اینقدر به همه هیس نگید 

بزار حرف بزنن 

بزار زندگی کنن

آره مادر هیس نگو ، باشه؟

خدا از "هیس "خوشش نمیاد....