41

رفتی اما نگفتی ؛ 

بی تو با این همه شب چه کنم ...!


40

عزیزدلممممم

چقد این دختر دوست داشتنی و آتیش پارس ، غیرمستقیم داره تلاش میکنه تا ازم جواب مثبت بگیره

اخه عزیزدلم تو چی میدونی از من،چی میدونی از شخصیت واقعیم،از شخصیت داغون و رنجورم،،،چ میدونی پشت این ظاهر اروم چ اشوب و تلاطمی موج میزنه،چی میدونی؟؟؟

کاش باطنمم مثه ظاهرم بی عیب و نقص بود،،،اما نیست،واقعا نیست،چ میدونی چ روزایی رو پشت سر گذاشتم، چ میدونی از گذشته سیاهم،چ میدونی دختر،،،

تو چ میدونی از روح بیمارم،چ میدونی فرارو ب قرار ترجیح دادن یعنی چی؟چی میدونی از نگاه و حرفای تلخ و سرزنش بار پدر و اطرافیان زجرکش شدن یعنی چی،چ میدونی آرامشو دور از خونه پیدا کردن یعنی چی،،،تو چ میدونی از تباهی دختر

ببخش من زن داداش خوبی برات نمیشم،من بیمارم،روحم بیماره

  

کاش جای شوهر پیدا کردن  برام دعا کنی،یا اگرم قرارباشه شوهرم بدی یکی باشه از جنس خودم،با اهداف خودم


پ ن1:ولی خودمونیم،داداشش خوشگل و خوش هیکل و خوش تیپه،دیروز عکساشو نشونم داد،امروزم گذاشته پروفایلش

39

نمیدونم،

اگه بخوام با دید مثبت ب این قضیه نگاه کنم یعنی: بنده من نگران هیچی نباش،خودم هواتو دارم،تو فقط ب هدفت فکر کن و تلاش کن بهش برسی،ینی بنده من هنوز وقتش نشده ک از تنهایی در بیای،ینی بنده فراموشکار من  کمی بیشترپیشم بمون چون مطمئنم وقتی یکی وارد زندگیت بشه منو  کم یاد میکنی،ینی بنده من دلم برا صداکردنات تنگ میشه،دلم برا چرت و پرت گفتن و گلایه هات تنگ میشه،ینی بنده من میخوام ب بهترینها برسی،ینی میخوام بسپرمت دست اهلش،،،ینی عجله نکن،خودم همه چیزو درست میکنم،،،،ینی بنده احمق من ،من صداتو میشنوم ،پس عجله نکن و نگران چیزی نباش،ینی تو میتونی ب هدفت برسی 


و اما دید منفی:ینی گفتی شوهر،بیا اینم شوهر،همینم از سرت زیاده ،لیاقت تو همین آدمه،انقد بلند پرواز نباش و آرزوهای واهی در سر نپرورون،ینی اون ادم و امثال اون در حد تو نیستن ،تو لیاقتت همین آدمان،ینی تو باید اینجا بمونی و تباه بشی، ینی تورو چ ب سعادت و خوشبختی،،،،



38

امرو بعد مدتها رفتم کلاس،،،بچه ها ازم استقبال کردن،کلی خوش گذش و خندیدیم،خانم ز هم تشریف اوردن،،،چقد اخلاقش فرق کرده،قبلا خیلی خودشو میگرفت و با کسی صحبت نمیکرد ولی الان با همه میگه و میخنده،اومدنی وقتی داشتم خدافظی میکردم بهم گف چن لحظه منتظرش بمونم چون کارم داره، خلاصه اومدیم تو حیاط آموزشگاه و همین ک شروع کرد حرف زدن گفتم ای داد حرف مربیمون درست از آب در اومد،،،بله،ایشون منو برای برادرش خواستگاری کرد،اولش پرسید کسی تو زندگیم هس یا ن،ک من گفتم ن

اونم گف خیلی از من خوشش اومده،هم خودش هم داداشش،گف همه تحقیقاتم ب عمل آورده و همه ازم تعریف کردن ،گف داداشمم از اخرین بار ک شمارو دید و دلبسته شد شما یهو غیبتون زد،،،بنده خدا با اینکه امروز سر کوچه اموزشگاه ی معتاد اذیتش کرده بود بازم خوشحال بود،میگف خوب شد اومدم و شمارو دیدم،گف خیلی دوس دارم زن داداشم بشی،میگف آدم واسه مال خودش قسم نمیخوره اما داداشم خیلی خوبه،خواستگار هم داشته

گف بهتون آدرس میدم بیاید تحقیق کنیدعزیزممممممممممم

این دخدره تا کجاها پیش رفته،وقتی دید من دارم با دهن باز نگاش میکنم گف خب میتونید ی مدتم در ارتباط باشید تا اخلاق هم دستتون بیاد

بهش گفتم بذار با خونوادم صحبت کنم،،،

چرا،چرا،،،خدا چرا اونی ک باید این درخواستو ازم نمیکنه،با اینکه ازین شرایط خستم و دوس دارم هرجور شده برم و دور شم اما جوابم منفیه

منتظر میمونم بلکه فرجی شد و من تونستم ازین وضعیت نجات پیدا کنم

نمیدونم ب خونوادم بگم یا ن؟

اگه بگم از اونی ک نباید میپرسن و من روم نمیشه بگم بین ما همه چیز تموم شده




پ ن1:

میدونستم اگه به مامان بگم مخالفت ک نمیکنه هیچ،کلیم استقبال میکنه

بهم گف جواب مثبت بده،ی مدت عقد میکنی تا درست تموم شه،بعدم عروسی میگیری

خداروشکر ازاون آدم سوالی نپرسید.


پ ن 2:

بنیامین عزیز ممنون بابت کامنتی ک گذاشتی و با حرفات ( البته غیر قسمتی ک گفتی ایران بمونم! )موافقم

،قسمت نظرات رو غیرفعال کردم دوست عزیز


پ ن 3:

جودی عزیز عکس رو دیدم ،واااقعا از متنش لذت برم،

واقعا همینطوره،آدما ب هدفاشون میرسن،منتها بعضیا دیر،بعضیا زود

ولی من دوس دارم زود به هدفم برسم



37

از وقتی گروهو عوض کردن و لینکشو برامون فرستادن،با خودم گفتم تا زمانی ک خودش رسما نیاد پی وی و دعوتم کنه،نمیرم.

دیروز رسما ناامید شدم و گفتم بیخیال دیگه نمیرم.

امرو صب ک از خواب پاشدم دیدم صب زود اومده پی ویم و دعوتم کرده ب گروهش منم ازش تشکر کردم و وارد گروهش شدم

لجباز و غدم دیگه،چ میشه کرد...


36

اقای پدر نگرانه،معتقده داره دیر میشه و از سن ازدواجم داره میگذره،میگه کی میخوای ازدواج کنی و کی بچه دار بشی,,,,چی بگم والا

ن اینکه خودم اصلا ب فکرش نباشم و برام مهم نباشه ها،ن...دروغ چرا ،گاهی خودمم نگران این قضیه میشم،با خودم میگم نکنه ن ب هدفم برسم ن ازدواج کنم

گاهی واقعا میمونم ک چیکار کنم،،،

اماخب از طرفی کو آدم سالم 

هر کی سر راه من قرار میگیره ب دردنخوره و مزخرفه

متاسفانه من ب ظاهر خیلی اهمیت میدم ،دوست دارم یکی باشه ک ب هم بیایم،،،

ولی خب از طرفی احساس میکنم اگه ازدواج کنم و موندگار بشم ،حتما تو زندگی شکست میخورم و تبدیل ب ی آدم افسرده میشم.

نمیگم اطرافیان،نمیگم دوستان،نمیگم فامیل،میگم پدر و مادر،کاش پدر و مادرم پشتم بودن و انقد نگران ترشیده شدنم نبودن

کاش میگفتن دخترم،مبادا غصه چیزیو بخوریا،تو فقط ب هدفت فکر کن و تلاشتو بکن ب دستش بیاری،کاش میگفتن مبادا نگران چیزی بشی،هر چیزی برای خودش وقت و زمان خاصی داره و وقتش ک برسه اتفاق میفته.

دوس دارم امشب چشامو ببندم صب که از خواب بیدار میشم ببینم از اینجا رفتم و دارم کانادا زندگی میکنم،واقعا پدر و مادرم خستم کردن!

ی چیزی ته دلم میگه هرگز ب این هدفی ک دارم نمیرسم.

دیروز عصر برای یکی از استادام ایمیل زدم،بهش از وضعیتم گفتم و همینطور از برنامه هام،اونم تقریبا بعد یک ساعت جوابمو داد

گفتش ک هیچ چیزی غیرممکن نیست،میتونم طی یکسال ب برنامه هایی ک دارم برسم اما باید در کنارش ابزار رشتمم یاد گرفته باشم 

هنوز ناامیدم و دیگه انگیزه ای ندارم .امروز تو بیشتر وقتمو تو سایت دانشگاه مک گیل گذروندم 

خبر دیگه اینکه:بچه های کلاس مدام گروه میزنن و گروه میپاکن و من تصمیم گرفتم دیگه تو هیچ کدوم از گروهاشون شرکت نکنم،همین گروه دخترا واسه هفت پشتم بسه،ک اونم ب هول  و قوه الهی ایشاا... از مهرماه ک واحدارو با اساتید دیگه برداشتم،ترک میکنم


نشستم و دارم  به راه های کسب درامد فکر میکنم

تا اینجا به نتیجه مطلوبی نرسیدم

مثلا اگر بخوام برم سر کار و حقوقم 1 میلیون باشه باید 200 ماه زحمت بکشم

200 تقسیم بر 12 میشود 16/6  Baby Girl

یعنی 16 سال و 6 ماه دیگه میتونم اقدام کنم


یعنی 42 سالگی


خب تا اون موقع چی از من میمونه اخه

تازه بدون شک هزینه ها بالا و بالاتر میره


پس با کار کردن نمیتونم به هدفم برسم


هوووف

اگه ساختمون روبرویی خونمون مال من بود میتونستم با فروش 6 تا از واحداش

اونم با نازلترین قیمت به هدفم برسم و 4 سال بدون دغدغه درس بخونم و زندگی کنم

ولی نیست

و زمینی نداریم


خب حالا من چطوری به آرزوم برسم پس




35

با اینکه بازم دیشب  جنگ اعصاب داشتم و با اعصاب داغون خوابیدم اما خواب خوبی دیدم،خواب دیدم با یه استاد دیگه واحدبرداشتم و راهمو  از بچه های کلاس جدا کردم و در نهایت هم رفتم کانادا

افسوس که خواب بود و صد افسوس جز اون دسته از خوابهایی بود که میدونی هرگز به واقعیت تبدیل نمیشن،(البته قسمت دوم خوابمو میگم)

نشستم حساب کتاب کردم دیدم حداقل باید 200میلیون ناقابل برای گرفتن بورسیه و مهاجرت داشته باشم

که ندارم

حالا  چیکار کنم

دروغ چرا،این روزا خیلی وسوسه میشم به اقای همکلاسی پیام بدم و رابطمونو دوباره شروع کنم اما وجدان جان اجازه نمیده

نهایت پستیه ک بخوام احساسات اقای همکلاسیو ب بازی بگیرم و بخوام توسط اون ب هدفم برسم

من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم،ن ب اندازه کافی پول دارم ک بخوام با هزینه شخصی اقدام کنم ،ن رزومه درخشان و چشم گیری دارم،کلا کارم گره خورده،اونم از نوع کور

و از طرفی دیگه تاب و تحمل موندن تو اینجارو ندارم،جو خونه و خونواده خیلی سمی و کشندس،بابا خیلی رو اعصابه

اگه ی روز جنگ و دعوا راه نندازه،روزش شب نمیشه

مامان حاضر نیست از این وضعیت خلاصی پیدا کنه،معتقده ک باید بسوزه و بسازه

واقعا رفتارای زشت پدرم روم تاثیر بدی گذاشته،ی دخدر عصبی و بی جنبه هستم،

شاید خنده دار باشه اما حتی ظرفیت تعریفو تمجید شدنم ندارم

چون همش احساس میکنم پشتش تمسخره

درست کاری ک 26 ساله پدرم با من میکنه

دروغ چرا،میدونم خدا با من قهره اما نمیدونم چرا

خیلی فشار عصبی رومه

خونواده اصرار ب ازدواجم دارن،حالا با هر کی شده

حتی اگه طرف ی معتاد خیابونی باشه

بابا خیلی وقته غیر مستقیم عذرمو خواسته

خستم،خیلی خستم،روحم خستس

حرفای نگفتنی زیاده،فقط و فقط دوس دارم ازینجا برم و از همه کس دور شم

از طرفیم قلبا دوست ندارم برای رفتن ب کسی متوسل بشم چون میخوام تنهایی مهاجرتو لمس کنم

واقعا موندم چیکار کنم

نمیگم خدایا کمکم کن

چون کمکم نمیکنی

دیشب ازت خواستم منو ب ارزوم برسونی

تو خواب رسوندیم

ولی من منظورم خواب نبود،واقعیت بود

میبینی؟

حتی تو هم منو دست انداختی



روز دختر

امروزو  اونایی  که بایستی تبریک میگفتن،نگفتن

در عوض اونایی که نبایستی تبریک میگفتن و انتظاری ازشون نداشتم،حسابی غافلگیرم کردن

پ ن 1:هم ناراحتم هم خوشحال.

پ ن 2:دیروز تولد اقای همکلاسی بود.

پ ن 3:چرا هیشکی دوسم نداره؟؟

پ ن 4: خدا چرا دوسم نداری؟؟

35

او فقط آمده بود از دل ما رد بشود

35

وقتی دلت گرفته باشد تمام آرامش

یک ساحل را هم به تو بدهند

باز هم دل تو بارانیست خیس‌تر از

دریا، خراب تر از امواج...


34


غرور یک حرکتِ "فوقِ بی‌رحمانست" که یک فرد
می‌تواند در برابرِ ابرازِ عشق و علاقه‌ی
دیگری نشان دهد! اصلا «غرور»یک جور قاتلِ
روان‌پریش است از آن نوع قاتل‌ها که‌اولش آدم
را تا جا دارد زجر می‌دهد و صبر می‌کند
با وقاهت جان دادنِ طرف را تماشا می‌کند! هر
بار که جوابِ «ابرازِ محبت‌هایت»را با یخ‌بندانِ
غرور پاسخ گرفتی، چمدانت را ببند و برای
همیشه برو! چرا کـه غرور، شکلِ دیگرِ نخواستن
است و ماندنت جز هر ثانیه مردن تو را به هیچ
چیز نمی‌رساند! چمدانت را ببند و برو...

33


زن‌ها را زمانی که در اوج عصبانیت هستند باید

آرام کرد! وقتی خودشان جای زخم‌های دل

را بپوشانند دیگر هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند چیزی

را به حالت اول برگرداند، تا «جای زخم ‌ها» را

نپوشانده‌اند باید فکر آرام کردنشان بود


32

دل تنگ توام و هر آنچه بین مان نبوده ؛

دل تنگ تمام خاطرات نداشته مان و اتفاقات پیش نیامده مان ...

حتی دلتنگ همین فاصله بین مان و غم

انگیزترین دلتنگی همین است !

آدم دلتنگ چیزی شود که هیچوقت نداشته ...