دم دمای اخر بود که برگشت گفت:هیشکی مثل من نمیتونه دوستت داشته باشه،اون موقع به حرفش پوزخند زدم و تو دلم گفتم محاله،،،به خودم ثابت میکنم  هستن کسایی که میتونن بیشتر از م دوستم داشته باشن،،،

امروز بهم ثابت شد که حق با م بود،هیشکی مثل اون نمیتونه دوستم داشته باش

چقدرررررر دلتنگشم

برای من تنهایی یه صندلی یه نفرست 


رو به یه خیابون شلوغ


که هر روز آدما از کنارت رد می‌شن، 


گاهی بهت سلام می‌کنن،


اما هیچوقت اون‌جا نمی‌مونن.


برای من تنهایی یعنی سکوت،


یعنی لحظه‌هایی که باید می‌بودی و نبودی. 


روزایی که باید می‌دیدمت و ندیدم.


شبایی که باید بغلم می‌کردی و نکردی.


تنهایی برای من یعنی تو، یعنی دلتنگی


‌تنهایی  برای من یعنی یه خاطره‌ی خیلی دور از تو، که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شه.

تو این مدت همش خدا خدا میکردم تا یه اتفاقی بیفته و من بتونم ببینمت و شخصا امانتیتو بهت پس بدم اما نشد،امشب ریحان پیام داد و گفت که از شهرشون برگشته و میتونم امانتیتو بدم بهش و اون بدستت برسونه

تو این مدت حتی یکبار هم سراغ امانتیت نرفتم

این روزا مدام به خودم تلقین میکنم که حالم خوبه اما شب که میشه تنهایی و دلتنگی دیوونم میکنه

بغض دارم،زیاااااد


خودم خواستم اینجوری شه،خودم این تنهاییو انتخاب کردم ،،،میدونم


کاش گوشی برای شنیدن حرفام بود


امشب میخواستم سراغتو از ریحان بگیرم،میخواستم حالتو بپرسم اما جلوی خودمو گرفتم

تاحالا چندبار خواستم اینکارو کنم اما هربار به سختی خودمو منصرف کردم

تو حالت خوبه،،،بدون دغدغه به کارات و برنامه هات میرسی

مامان فک میکنه که تو ترکم کردی

نمیدونه اینبارم دخترش دسته گل به آب داده

چن وخ پیش یه دوست قدیمیو بعد مدتها دیدم،،،باهم رفتیم یکی از پاتوقای قدیمیمون،میدونستم اونجارو دوست داره وقتی رسیدیم ازم پرسید اخرین بار کی اومدی اینجا گفتم تابستون،پرسید با کی منم خندیدم و گفتم با یه مرد خیکی

با زیر و بمم بیشتر از تو اشناس 

حالمو که دید خودشو تا ته قضیه رو فهمید و دیگه سوالی نپرسید

ففط لبخند زد و بحثو عوض کرد

نمیدونم چرا اما همش استرس اینو داشتم ک نکنه یکی منو بشناسه و بیاد جلو و بگه خانم شما که تا دیروز تا با یکی دیگه میومدی اینجا اما امروز؟!

فکر احمقانه ایه میدونم

اما عین واقعیته

احساس میکردم نگاهشون نگاه خوبی نیس

این روزا کارم شده چک کردن پروفایلت و خیره شدن به عکست

چقد خوبه که تلگرام راز داره 


راسی: گلی که عید 97خریده بودی سوخت


خدا

حالم خوب نیستا،حال هیشکی خوب نیس،،،حواست هست؟؟



بعضی وقتا میشینی یه گوشه 

همه ی ادمهایِ دوست داشتنیِ شهر از بالاترین قسمتِ شهر نگاه میکنی,

اونایی که همه باهاشون شادَن,

باهاشون حالشون خوبه,

گاهی وقتی یه تیکه گچ برمیداری میشینی کفِ آسفالت خیابون یه چیزایی میکشی که حتی خودتم خبر نداری چی ان,

دوست داری زل بزنی به تمام صورتَکایِ شهر,

همه یِ کسایی که زور میزنن شاد باشن,

و همه اونایی که از ته دل شادن,

دوست داری خودتو ببری تو گنجینه ِ مامان بزرگ قائم کنی و درو قفل کنی بشینی توش,

زانوهاتو بغل کنی و به خودت بگی:

یعنی من انقدر دوست نداشتنی ام?¿


فرگل_مشتاقی


گوشه ی چادر مادرم را می‌گرفتم باهم می‌رفتیم مخابرات نبش کوچه ششم. می‌گفتند مخابرات! اما اسمش اصلا مخابرات نبود که. همیشه‌ی خدا هم شلوغ بود. نوبت می‌گرفتیم و می‌نشستیم. بعد از چند دقیقه صدا می‌زدند و می‌گفتند خانم فلانی کابین شماره‌ی سه

یک اتاقک چوبی نیم در نیم، یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار و بوی عرق نفر قبلی

اما چه ذوقی داشتیم. تقریبا هر دو روز یک بار می‌آمدیم تلفن می‌زدیم و چند دقیقه‌ای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف میزدیم. محل ما سیمکشی تلفن نداشت که. آنها هم که داشتند وضعشان تقریبا همین بود. حرف زیاد داشتیم اما مجبور بودیم زود قطع کنیم. قطع نمی‌کردیم خودش قطع می‌شد. ارتباط ها کم بود،

اما با جان و دل ... با ذوق و شوق. حرف ها هیچوقت تکراری نمی‌شد. همه برای هم وقت داشتند. هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمی‌داشت که مثلا صدایت را هنوز نشنیده ام! هیچکس حرف هایش را ادیت نمی‌کرد. دوستت‌دارم هایش را پاک نمی‌کرد جایش نقطه بگذارد. وقتی می‌گفت دلم برایت تنگ شده، شک نداشت که می‌گفت. صدا را که نمی‌شد پاک کرد، می‌رسید.

گروه هم نداشتیم. اما هروقت تلفن می‌زدیم حتما یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد. آن روزها یک مخابراتِ نبش کوچه‌ی ششم بود و یک دنیا عشق که همه را از سیم‌های تلفنش رد می‌کردیم. اما امروز یک دنیا وسیله‌ی ارتباطی‌ که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمی‌شود. اگر هم رد شود، می‌شود پاکش کرد. می‌ترسم در بروز رسانی بعدی همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم. مادربزرگ هم که چت بلد نیست

راستی، چادر مادرم ...



آخرش را برایت بگویم

فوق فوقش تو رفته ای

من نشسته ام همینجا روی همین صندلی

خاطره مرور می کنم

چند روز را به کلافگیِ ترک عادت می گذرانم

چند شب بیخواب میشوم

چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم

چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم

بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی

و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم می گذارنم...

یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم 

این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...

مدتی بعد عصر یک روز معمولی

مینشینم توی کافه ای وسط شهر 

منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش

می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او به خودم برای این ملاقاتِ بیهوده بد و بیراه می گویم

ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم... پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...

چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...

و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...

ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...

ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...

ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...

من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...

قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قَدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویسِ این برگشتن...

بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...

بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...

بدترین حالتش می شود انتخاب بعضی

بهترین حالتش می شود انتخاب بعضی

من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...

جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...

حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!


 #پریسا_زابلی_پور


یک مدت که فیس بوک را باز نکنی، برایت ایمیل‌های دلتنگی می‌فرستد. پیام می‌دهد یکی از دوست‌هات، نوشته تازه‌ای گذاشته؛ نمی‌خواهی بخوانی؟ یا می‌گوید برگرد پیش ما، ببین این آقا را می‌شناسی؟ یا این خانم را؟ مدتی که نروی، پیام می‌دهد که یکی، زیر پست دیگری کامنت گذاشته؛ پُست تازه‌ای، صدتا لایکِ قلبی خورده؛ امروز تولد ساراست یا رضا، برایشان آرزوهای خوب کن یا پارسال این روزها با مریم دوست شده‌ای، برگرد که با هم جشن بگیرید. بهانه می‌تراشد که بکشاندت تا صفحه‌ات را باز کنی و دیدارها تازه شود. 

آن وقت تو، رفته‌ای واقعا؟ رفته‌ای و انگار هیچ وقت نبوده‌ای؟ انگار که هیچ روزی سربالایی دربند را هن هن نکرده‌ایم با هم و آشِ پُرپیازداغ و کم کشک را هورت نکشیده‌ایم؟ و موهات، موهای قهوه‌ای بلندت که تا کمر می‌رسید و من اسمش را گذاشته بودم «هزارچم» از بس که پیچ داشت، از زیر روسری آبی‌ات، بیرون نریخته بود؟ و کفش‌های کتانی‌ سفیدت، پر از لکه‌های کوچک گِل نبود که خم شدم جلوی آن هزار جفت چشمِ بیرون از کاسه، با سَر انگشت، پاک‌شان کنم؟

 یا بعدتر، که کندوان بسته بود و ما مانده بودیم این ور کوهِ یخ بسته، میان برف سنگین و آبکی، چای داغ زغالی می‌خوردیم که دارچینش زیاد بود و به تندی می‌زد و قندها را خرت خرت می‌جویدیم و تو دست‌هایت را که سُرخ و سرما زده بود کرده بودی توی جیب پالتویم، حرف‌‌های یواشکی می‌زدی که همه‌شان ابر می‌شد، ابرهای نازک سپیدِ آشفته و می‌خورد توی صورتم و می‌نشست روی لب‌هام و تمام موهام سیاه بود خدا می‌داند، نه اینطور جوگندمی با چشم‌های غمگینِ بهت زده. 

حالا عجیب نیست که فیس بوک دلش برای آدم تنگ می‌شود و توی احسن المخلوقین؛ نه؟ دیوانه کننده نیست که آدم جایی بفهمد کسی که دیروز بوده، و روزهای پیش‌تر، دیگر نخواهد بود؟ انگار که هیچ زمانی؟ غمگین نیست که هر مسیری، جاده‌ای، کوره راهی، آدم را یاد رفته‌هایش بیندازد؟ 

دیروز نوشته‌ای خواندم از دولت آبادی که گفته بود «مغزم درد می‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ام، چقدر در ذهنم حرف زده‌ام» انگار که من. که چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، با تو... بی‌وفا. 

پی‌نوشت: از مصائب معشوق، عطر تن اوست که کاش گران باشد. کاش انقدر گران باشد که هیچ کس دیگری در دنیا نتواند قطره‌ای از آن را بزند. نه اینکه، موهاش، بوی بهار نارنج بدهد و پشت هم فروردین و اردیبهشت و خرداد بیاید و او، نه....



 مرتضی_برزگر 

دلم برای خودم میسوزه

شاید این دلتنگی ،،دلتنگی برای منه سابقمه

دیگه این حجم از تنهاییو دوس ندارم

هر وقت اومدم اینجا از جداییمون نوشتم ی اتفاقی افتاد ک ما دوباره ارتباطمونو شروع کردیم

نمیدونم شاید اینبارم میخوام ک این اتفاق بیفته

ولی ب چ قیمتی؟

نمیدونم مشکل از منه ک زیادی بد دل و شکاک و عصبی و زودرنجم

یا ادمایی ک وارد زندگیم میشن مشکل دارن

هیچ انسانی کامل نیست ولی ایا من زیادی حساسم ؟؟!

به زندگی فکر کن؛

ولی برای زندگی غصه نخور

 دیدن حقیقت است ، 

ولی درست دیدن ، فضلیت.

ادب خرجی ندارد 

ولی همه چیز را میخرد.

با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی .

مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. 

شاید فردایی نباشد. 

شاید فردایی باشد اما عزیزی نباشد...


الهی_قمشه_ای



هرگز کسی را برایِ فاصله ای که می گیرد و ارتباطی که نمی پذیرد ، سرزنش نکنید !

در دنیا ، آدم هایِ زیادی هستند که آنقدر از رفیق و آشنا ، ضربه خورده اند که از اعتماد و نزدیک شدن به آدم ها ترسیده اند . ترجیح داده اند در حاشیه ی امنِ بی کسیِ شان بمانند ، دردِ سکوت و تنهایی را به جان بخرند ، اما از آدم ها ، دردسرها و ضربه هایِ تازه ، دور باشند .

قضاوتشان نکنید !

این ها زخمی اند ،

زخمیِ اعتمادهایی که نباید می کردند !


نرگس_صرافیان_طوفان‌



تو این مدت داشتم به آدمی کمک میکردم که حلال همه مشکلاتمه و من این حقیقت رو تا پنج شنبه نمیدونستم,,,ولی اون میدونست که میتونه کمکم کنه و تو این مدت حتی یکبارم چیزی نگفت,,,روزا بیهوده میان و میگذرن,م هم مقالشو اماده کرده,,,اتفاق خوب و بد زیادی افتاده که حوصله تعریف کردنشو ندارم

سوالی که امشب ذهنمو درگیر کرده اینه که من ده سال دیگه کجام و دارم چیکار میکنم


نبودنت را
پشت کدام پنجره جا گذاشتی
که پاییز
همه چیز را بر باد داد
جز نام تو را
که برگ تنهایی‌ من است
امیر وجود

مرا ببوس ...

جوری که شکوه بکرِ ابرهای کوهستان را توی دستانم لمس کنم ...

چشمانم را ببندم ، گم شوم ... و خودم را در سکوتِ کویر ، میانِ گرمایِ آغوشِ تو پیدا کنم ...

مرا ببوس ...

آنقدر عمیق ، که تمامِ جانم مست شود ،

اشک شوق از چشمانم بریزد ،

و گونه هایم از شدت عشق تو ، تب کند ... !

مرا جوری ببوس ؛

که زمان ، میانِ التهابِ لب هایت متوقف شود ،

و من ... تا ابدِ همین ثانیه ، متعلق به تو باشم ...

می خواهم در انقلابِ بوسه ات ، منهدم شوم ،

پیکرِ بی جانم را میانِ امنیتِ بازوانت رها کنم ،

تو مالکِ تمامِ جانم باشی ؛

و من ... سهمِ مطلقِ لب های تو ...

من برایِ حل شدن در تو آماده ام ...

مرا میانِ استحکامِ بازوانت بپیچ ،

و بدونِ هیچ مراعات و بهانه ای ؛

به اندازه ی تمامِ ثانیه های نبودنت ؛

ببوس ... !!!


نرگس صرافیان طوفان‌





نمیدونم باید دلتنگش بشم یا نه ،،،تو نبودنش آرامش عجیبی هست با این وجود احساس میکنم بودنش رو بیشتر دوست دارم نمیدونم حقیقتا،،،وقتی هست یجورعذاب میکشم وقتیم نیست یجور دیگه،،،بد تموم شد،خیلی بد ،همه چی یهو بهم ریخت،مثل همیشه من قاطی کردم و زدم زیر همه چیز

از پدرم متنفرم،تمام این اخلاق گندم بخاطر اونه،از وقتی یادمه تو خونه جنگ و دعوا و بحث بوده و هست،حالم از بهونه گیریاش بهم میخوره،حالم از خودشم بهم میخوره،،،نمیخوام زیر سایش باشم نمیخوام باهاش زیر یه سقف باشم ،،،

حالم از بد دهن بودنش بهم میخوره،از زخم زبون زدناش،از مظلوم نماییاش،،،از هزار تا خصلت کثیفش ک حوصله ندارم تک تکشونو بگم،،،این روزا فقط میخوام برم،با مامان.

حاضرم آواره کوه و بیابون بشیم ولی دیگه تو این خونه نباشیم،خونه ای که هر روزش با جنگ روانی شب میشه،،،

ازت متنفرم پدر

ازت متنفرم

تو ارثیه ای به من دادی که تا عمر دارم همرامه و دست از سرم بر نمیداره

ارثیه ای که باعث میشه همه ازم دور شن

ازت متنفرم


107

مثلا رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی و شب های بغض و دلتنگی و ناامیدی...


مثلا مال هم شده باشیم و صبح ها دلت نیاید موقع رفتنت بیدارم کنی و بعد به جانم هی غر بزنی که چرا زودتر از تو میخوابم و دیرتر بیدار میشوم و من ریز ریز بخندم و تو حرصت بگیرد و من باز هم نگویم که بعدِ خوابیدنت می نشینم به تماشایت و شمردن نفس هایت!


مثلا بشوم کدبانوی خانه ای که مردش تو باشی و تمام روزم را به تو فکر کنم و هی غزل روی غزل بنویسم و برایت روی صندلی لهستانی رو به ایوان پر از شمعدانی و نسترنمان،شال سرمه ای ببافم و غروب ها که از راه میرسی خانه ی کوچک و گرم و روشنمان بوی قرمه سبزی ته گرفته ی دستپخت مرا بدهد و من عطر امنیت آغوش تورا بگیرم!


مثلا لقمه ی شور غذا را به زور قورت بدهی و به خاطر من با لبخند بگویی که عالی شده و دست پختم معرکه است و من به قیافه ی جمع شده و صورت سرخ شده ات حسابی بخندم!


مثلا دو فنجان چای قندپهلوی خوش رنگ توی استکان های کمر باریک قدیمی بریزم و بعد تو بنشینی روی کاناپه و من کنار پایت روی زمین و سرم را تکیه بدهم به استواری زانوهایت و از روز کسل کننده ام بی تو برایت بگویم و برایت غزل تازه ام را بخوانم و تو محو موهای پریشانم بگویی موجِ شبِ این زلف های لعنتی غزل تر است بانو!


مثلا مثل دختربچه ی تخس به زور بنشانیم جلوی آینه و با عشق موهایم را ببافی و من حوصله ام سر برود و بگویم اصلن همین فردا میروم کوتاهشان کنم و تو بگویی این تار موها رشته ی حیات تواند و مبادا بدهمشان به دَم قیچی که آنوقت میمیری تو و من زیرلب خدا نکندی بگویم و بعد عشق کنم از موهای گیس کرده ام به دست عشق و هر روز همین آش باشد و همین کاسه!


مثلا تار موی بیرون زده از روسریم را از صورتم کنار بزنی و هولش بدهی زیر روسری و بگویی ضعیفه حواست به این دلبرها باشد خب و من پشت چشمی نازک کنم و چشم حضرت آقایی بگویم و تو به شوخی چادرم را تا روی بینیم پایین بکشی و من کلی جیغ جیغ کنم بابت خراب کردن مدل روسری و سر و وضعم و بعد دوتایی به دیوانه بازی هایمان بخندیم!


مثلا من الکی قهر کنم و تو واقعا بترسی و بگویی حق ندارم هیچوقت قهر باشم با تو و من با اخم بگویم پس چطور ناز کنم برایت و بخندی و در آغوشم بکشی و زیر گوشم آهسته بگویی ناز تر از این ممکن نیست بشود کسی نازخاتون من!


مثلا شب ها برایم قصه بگویی و من سرم روی سینه ات باشد و با لالایی کوب کوب آرام قلبت خوابم ببرد و دیگر خبری از کابوس نباشد...


مثلا


رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی!



| طاهره اباذری هریس |

106



بیایید کمی گریه کنیم

برای تمام وقت هایی که باید عاشقی میکردیم و نکردیم

تمام وقت هایی که عشق را تایپ کردیم 

دوستت دارم هایمان را کپی پیست کردیم 

از کسی به کس دیگر 

آنقدر کپی پیست کردیم که دوستت دارم ها هم کلیشه ای شد

عشق مقدس هم به لجن کشیدیم 

گفتیم عشق است 

و

هوس هایمان را جدا نکردیم 

الکی قهر کردیم 

و هی استیکر های ناراحت فرستادیم 

و در مقابل هی بوسه های تایپ شده گرفتیم تا آشتی کنیم

انقدر ادامه دادیم .....

که دیگر هر چه سعی کردیم عاشق شویم ...نشد

هرچه سعی کردیم کسی را واقعا ببوسیم ....نشد

هر چه سعی کردیم از آغوش واقعیه کسی لذت ببریم ....نشد

اصلا هیچ حس خاصی به هیچ کس نشد که داشته باشیم

نمیشود ...

قبلا تر ها شنیده بودم که میگفتند هرچه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک 

و ما...

آنقدر گند همه چیز را دراوردیم که نمک هم بزنیم دیگر  فایده ندارد 

عشق شد یک داستان محال 

دوستت دارم شد یک جمله کلیشه ای

بوسه شد کاری تکراری 

و ما غرق شدیم در تمامه عاشقی های مجازی ...

دور شدیم 

از آن عزیزی که باید با تمام وجود عاشقش میشدیم...


هانی_عباسی

105

گــــــاهی بــــاید کَـــند. . . بــاید رفـت . . .


گـــــــــاهی بــــاید فـــــرار کــــــنی


از موقعیتی که شاید دوستـش داری امــا به چـه قیمتی ؟


گـــاهی حــــــــرف هـــــا بــــرای گفـــتن داری 


امــــــــــا گــوشی بـــــــرای شــــــنیدن . . . نـــه !!


گــــــــاهی بــــاید رفـــت . . . بی صــــدا و آرام . . .


بی آنــــکه رفتـــنت را حـــس کنـند و


آنـــگاه نبــــودت حــس شـــود که دیگر خیلی دیر است  . . . 


بـــــــــایــــــد آرام بــــــــروی


مـــبادا کــــــه غــــرور و صلابتت خــــدشـــه ای بــردارد . . .


مبــادا کــه گمان کنند کــم آورده ای . . .


بــاید رفـت، آرام و بی صدا


مثـــل رفـــتن پــــاییز کــه بی هــای و هــو میرود وآدم هــا


رفتنش را وقتی می فهـمند که  گز گز ســرمای زمستان


وجــــــــودشان را هشـدار می دهـــد


بـــــــاید رفـــت . . . بــــاید کـــه نبـــــــــود


 آنجـــــــــا کـــه حسی مشــــترک بــرای فهم تـــو نیسـت


آنجـا که لبخند هـایی از جنس یـخ تو را از خــویش می راند


آنجـا که آدم ها آدم برفی که نه،


 آدم یخـی اند از بـس که بی روح اند


بــــاید بـــه سرزمینی سفر کنی که خورشید می تــابد


اینجـــا قطب اســت و آفتابش هــیچ یخی را ذوب نمی کـند


مـگر دسـتهایت چقدر گــرما دارد بــرای ذوب کردن ایـن یخها؟


نکند بـــه خـــــــــودت بیایی و ببینی که آدم یخی شــــــدی!!


نـــــــمان! . . . بــــــــــرو! . . . بــه سرعت بــــــاد بـــــرو! ..


بــه ســـــــــوی سرزمین خورشید


بـــــــــایـــد رفـــت . . . بـــــایــد کـــه نمــــــــانــــــد 


همیشـه بـودن و مـاندن هـم خـوب نیسـت


گـاهی بـاید رفــــت . . . از جـــایی


تـــا حـس شـــود نبـــودنـت


تــــا حـس کنـی تنــهایی روحـــت را


بــــا آدمــــها کــــه بــــاشی


خـــــــیال میکنی هــــمراه داری


و ازاین حقیقت که در آخـــر فــقط خـــودت هستی


تنهای تنها . . . غــــافل میشـوی


گــــاهی بــــاید رفـــت . . .


تـــا بشـــنوی صدای فــــاصله ها را


فـــاصله هـــایی کــــه در بـــودنت


حـتی اگــــــر فریاد هم بزنـن بـــاز هم نمیشنوی


گــــــاهی بـــایـــــــد رفـــــــت...


و بـــه قلــم اجــازه بــــدهی کــــه به جـای تـو حرف بزند


کـــــــه بـــه جــــــای تـــــــو فـــــریاد بــــــزنـــد


حـــــتی اگـر بـدانی که قلم هم نمیتواند نـاگفته هـا را بگوید


حــتی اگر بـدانی کــه هیچ گوشی بـرای شـنیدن وجـود نـدارد


گــــاهی بـاید رفـــت . . . بـــرای همیشه . . . از جـــایی


چـــــــــون حضــورت بی رنـــگ شــــــــده


گــــــــاهی بــــاید بــــــروی تــــا خــــــودت را پیــــدا کنی


تــــــــا بفهـمی چـــــقدر بـــــه خــــودت شبیهی


و چــــــقدر از خــــودت فــــــاصله گــــرفته ای


گـــــــــاهی بـــــــاید رفــــــت . . . 


 مــــانــدن همیشـــــه خــــــــوب نیســــت  . . .


رفـــتن هــــم همیشــــه بـــد نیســـــت . . .


گـــاهی رفـتن بهـتر اســــت . . .گـــاهی بـــاید رفـــت . . .


بـــایـــد رفــــت تـــا بعضـی چــــیز هـا بمـانـد . . .


اگـــر نـــروی هـــر آنچـــه مــاندنیسـت خــــواهد رفــــت . . .


اگــــر بـــروی شــــاید بـــا دل پــــر بــــروی


 و اگـــر بـمانی بـــا دســت خــــالی خــــواهی مـــــاند . . .


گــــاهی بــاید رفـت و بعضـی چـیزها کـه بردنی اسـت بـا خـود بـرد . . .


مــــثل یــــاد،مـــثل خـــــاطره ،مــــثل غـــــرور . . .


و آنچـــه مــاندنیســت را جـــا گـذاشـــت،


مـــــثل یـــاد،مــــثل خــــاطره،مـــثل لبخـــــند . . .


رفتـنت مـــانـدنی می شــود وقـتی کـه بـاید بـروی،بـروی . . .


و مـــاندنت رفـتنی میشــود وقـتی کـه نبـاید بـمانی بـمانی . . .


بـرو و بـگذار چــیزی از تـــو بــماند کــه نـبودنت را گـــرانبها کـــند . . .


بـــرو وبــگذار پیـش ازاینـکه رفتـنت دردی بــر دلی بنشـــانــد،


خـــــــــاطره ای پــر حســـــــرت شــــود . . .


بــــرو و نـگذار مـاندنت بـاری بشــود بـر دوش دل کسـی


 که شـکستن غـــرورت بـــرایـش . . .


از شـکستن ســکوت آســـانتر بـاشــد . . .


عشــــقت را بــــردار و بــــــرو . . .


خـــــــــوب بـــــرو . . . زیــــــــــبا بـــــرو . . .

104

باور کنید قشنگ نیست !

حاصل رابطه تان تولد دوستت دارم هایی 

باشد که بعد از جدایی هیچکدام 

حضانتش را 

بر عهده نمیگیرید ...


سحر رستگار


103

خب،،،

به خودم تبریک میگم بالاخره موفق شدم از م جدا شم

باید هفت شبانه روز جشن و پایکوبی راه بندازم

مرسی که با احساساتش بازی کردم 

مرسی که مثل همیشه وقتی فهمیدم  وابسته شده طردش کردم

وای چقد شخصیت خفنی دارم آخه،،،اوووووووه کلی فرصت پیش رو دارم از همه مهمتر کلی ادم منتظر یه نگاهمن تا جون بدن برام


آسوده بخواب من جان،به خواستت رسیدی

چه فرقی میکنه حق بوده یا ناحق

گاهی خوشی میزنه زیردل آدم دیگه،،،نه که بقیه آدما کاملا

 و فقط همین بشر ناقص از آب در اومده،،،از همه مهمتر  نه که خودم ایرادی ندارم و قابل تحملم


حالم از اخلاقی که دارم بهم میخوره،،،

حالم از خودم بهم میخوره


پ ن1:

میدونی؟ من اگه جای م بودم یه تف مینداختم تو صورت طرف   بعدش مثل یه تیکه آشغال مینداختمش دور،،،ناز کردن و بهونه گیری حد و اندازه داره  تا همینجاشم که تحملم کرده خیلیه


پ ن 2:

خدایا کاشکی میشد به همه آرزوها انقد راحت و سریع برسم


پ ن3:

با عکس بچگیش که پیشمه چیکار کنم حالا؟

102

روزگارم سخت میگذرد،

از دوست داشتنت و نداشتنت

از دستی که به موهایت بند نیست

و دکمه‌ی پیراهنی که به دست خودم باز و بسته میشود...


زهرا_سرکارراه