81

دیشب خواب دیدم حالم بد بود و بیمارستان بودم تو حالت نیمه بیهوشی احساس کردم اومدی نشستی کنارم،دستامو تو دستات گرفتی و وادارم کردی که حرکتشون بدم ،کنار گوشم صحبت میکردی و مانع از بیهوش شدنم میشدی،با دستام بازی میکردی تا از اون حالت خشک بودن بیرون بیان .حضورت در کنارم باعث شده بود بیماریمو فراموش کنم خیلی خوشحال بودم ازینکه  اومدی کنارم  اما علیرغم تلاشت من بیهوش شدم و از حال  رفتم ولی خوب یادمه که اون لحظات اخر پر از احساس خوب بودم  و رو لبام لبخند بود و با همون حال بیهوش شدم،،،



پ ن:گاهی ازاین همه گوشه گیر بودنم حالم بهم میخوره و با خودم میگم شاید اگه یخورده اجتماعی تر بودم میتونستم بهت نزدیک  بشم و تو الان تو زندگیم بودی

نمیدونم شاید حسم اشتباس،در هرصورت ما همیشه از هم دور بودیم و حالا از هم دورتر شدیم،،، راسی چرا دوسم نداشتی و سعی نکردی مثل بقیه بهم نزدیک بشی؟