حاااالم خیلی خووووبه،،،اعصابم ارومه

همچنان با بابا حرف نمیزنم و قهریم،،،حالش انگاری خوب نیست،دقیق نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده اما هر چی هست از کمرشه،،،تا حالا چند بار بیمارستان و دکتر رفته اما انگاری خوب نشده،،،برام مهم نیست

وقتی خودش به فکر سلامتیش نیست چرا من باشم،اصلا مگه اون به فکر سلامتیه من بود؟؟26سالمه و کلی مریضی دارم که به لطف پول پرستیش یا نصفه و نیمه رها کردم یا اصلا دنبال درمانشون نرفتم

خداجون هر اتفاقی قراره بیفته، بیفته

فقط  من ضرر نکنم،،،،خوب میدونی ک تا همینجاشم کلی ضرر کردم و از زندگی عقب  افتادم

چند روزی بود که حس خوبی داشتم ،انگار قرار بود یه اتفاق خوبی بیفته و من منتظر بودم ببینم جریان چیه چرا مدام دلم نوید یه اتفاق خوبو میده و اصلا اون اتفاق چی میتونه باشه؟؟؟

تا امروز،،،احساس میکنم اون اتفاق خوبه افتاده 

بیشتر ازین نمیتونم چیزی بگم تا ببینم آینده قراره چی بشه و آیا اصلا اتفاق خوبی هس یا نه؟؟

درکنار تمام دغدغه ها و مشغله ها،فکر آقای همکلاسی ولم نمیکنه

همش با خودم میگم که موقعیت خوبی بود که به راحتی از دست رفت،،،یادمه اون وقتایی که باهم از مهاجرت حرف میزدیم شوخی میکرد و میگفت نگران نباش،بهت قول میدم وقتی خواستم از ایران برم تو رو دعوت کنم فرودگاه و سعادت خداحافظی کردنو بهت بدم

بعد منم میگفتم اگه میخوای از حسودی بمیرم حتما اینکارو بکن

اونم میگف اصلا هدف همینه

بیشعوره دیگه

هووووف

دلم میگیره وقتی یادم میفته دیگه نمیتونم ببینمش،،،

بهش علاقه ندارما،اما احساس میکنم تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه البته ناگفته نمونه که علاقه زیادی به کمک کردن ب من داشت.

یه مدت خیلی تلاش  میکرد برام  هدیه بخره اما من نمیذاشتم

مردادی بود اما غرور شهریوری هارو داشت


اومممم،دیگه چی بگم؟؟؟

فعلا همین دیگه

تا بعد