64

هووووف

چند روزه که با بابا حرف نمیزنم،قهریم

کلا وقتایی که قهریم اعصابم آرومه،حالم بهتره

واقعا غیرقابل تحمله

دیروز رفتم دانشگاه،با مرخصیم موافقت کردن فقط گفتن باید از مهرماه اقدام کنم

خلاصه کنم حرفامو:

در به در دنبال کارم

شد،شد

نشد هم معلوم نیست چی پیش میاد

شاید تو این فاصله خواستگاری پیدا شد و من مجبور شدم ازدواج کنم

میدونم که خوشبخت نمیشم،میدونم که آخرش تباهیه اما واسه فرار از دست بابا تنها راهیه که دارم

مگر اینکه یا اون بمیره یا من

ببخش پدر،دوستت ندارم

 

نمیدونم چرا یه لحظه تصور اینکه مردی و دیگه نیستی دلمو به درد آورد،،،

کاشکی کمی فقط کمی مهربون بودی

خیلی دوست دارم ببوسمت،،،بغلت کنم،،،خاطره های پدر و دختریه خوبی بسازیم اما ناسازگاری بابا،،،بداخلاقی،بد دهنی،زبون تند و تیزی داری،،،فقط و فقط به پول فکر میکنی 

مامان میگه این رفتارات تلافیه تمام سختی های که از بچگی تا بزرگسالی کشیدی

بابام آدم خوبی نیست،،،دوسش ندارم اما دلم درد میگیره وقتی همه ازش بد میگن



همین!