بعضی وقتا میشینی یه گوشه
همه ی ادمهایِ دوست داشتنیِ شهر از بالاترین قسمتِ شهر نگاه میکنی,
اونایی که همه باهاشون شادَن,
باهاشون حالشون خوبه,
گاهی وقتی یه تیکه گچ برمیداری میشینی کفِ آسفالت خیابون یه چیزایی میکشی که حتی خودتم خبر نداری چی ان,
دوست داری زل بزنی به تمام صورتَکایِ شهر,
همه یِ کسایی که زور میزنن شاد باشن,
و همه اونایی که از ته دل شادن,
دوست داری خودتو ببری تو گنجینه ِ مامان بزرگ قائم کنی و درو قفل کنی بشینی توش,
زانوهاتو بغل کنی و به خودت بگی:
یعنی من انقدر دوست نداشتنی ام?¿
فرگل_مشتاقی
گوشه ی چادر مادرم را میگرفتم باهم میرفتیم مخابرات نبش کوچه ششم. میگفتند مخابرات! اما اسمش اصلا مخابرات نبود که. همیشهی خدا هم شلوغ بود. نوبت میگرفتیم و مینشستیم. بعد از چند دقیقه صدا میزدند و میگفتند خانم فلانی کابین شمارهی سه
یک اتاقک چوبی نیم در نیم، یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار و بوی عرق نفر قبلی
اما چه ذوقی داشتیم. تقریبا هر دو روز یک بار میآمدیم تلفن میزدیم و چند دقیقهای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف میزدیم. محل ما سیمکشی تلفن نداشت که. آنها هم که داشتند وضعشان تقریبا همین بود. حرف زیاد داشتیم اما مجبور بودیم زود قطع کنیم. قطع نمیکردیم خودش قطع میشد. ارتباط ها کم بود،
اما با جان و دل ... با ذوق و شوق. حرف ها هیچوقت تکراری نمیشد. همه برای هم وقت داشتند. هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمیداشت که مثلا صدایت را هنوز نشنیده ام! هیچکس حرف هایش را ادیت نمیکرد. دوستتدارم هایش را پاک نمیکرد جایش نقطه بگذارد. وقتی میگفت دلم برایت تنگ شده، شک نداشت که میگفت. صدا را که نمیشد پاک کرد، میرسید.
گروه هم نداشتیم. اما هروقت تلفن میزدیم حتما یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد. آن روزها یک مخابراتِ نبش کوچهی ششم بود و یک دنیا عشق که همه را از سیمهای تلفنش رد میکردیم. اما امروز یک دنیا وسیلهی ارتباطی که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمیشود. اگر هم رد شود، میشود پاکش کرد. میترسم در بروز رسانی بعدی همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم. مادربزرگ هم که چت بلد نیست
راستی، چادر مادرم ...
آخرش را برایت بگویم
فوق فوقش تو رفته ای
من نشسته ام همینجا روی همین صندلی
خاطره مرور می کنم
چند روز را به کلافگیِ ترک عادت می گذرانم
چند شب بیخواب میشوم
چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم
چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم
بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی
و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم می گذارنم...
یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم
این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...
مدتی بعد عصر یک روز معمولی
مینشینم توی کافه ای وسط شهر
منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش
می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او به خودم برای این ملاقاتِ بیهوده بد و بیراه می گویم
ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم... پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...
چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...
و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...
ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...
ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...
ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...
من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...
قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قَدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویسِ این برگشتن...
بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...
بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...
بدترین حالتش می شود انتخاب بعضی
بهترین حالتش می شود انتخاب بعضی
من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...
جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...
حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!
#پریسا_زابلی_پور