81

دیشب خواب دیدم حالم بد بود و بیمارستان بودم تو حالت نیمه بیهوشی احساس کردم اومدی نشستی کنارم،دستامو تو دستات گرفتی و وادارم کردی که حرکتشون بدم ،کنار گوشم صحبت میکردی و مانع از بیهوش شدنم میشدی،با دستام بازی میکردی تا از اون حالت خشک بودن بیرون بیان .حضورت در کنارم باعث شده بود بیماریمو فراموش کنم خیلی خوشحال بودم ازینکه  اومدی کنارم  اما علیرغم تلاشت من بیهوش شدم و از حال  رفتم ولی خوب یادمه که اون لحظات اخر پر از احساس خوب بودم  و رو لبام لبخند بود و با همون حال بیهوش شدم،،،



پ ن:گاهی ازاین همه گوشه گیر بودنم حالم بهم میخوره و با خودم میگم شاید اگه یخورده اجتماعی تر بودم میتونستم بهت نزدیک  بشم و تو الان تو زندگیم بودی

نمیدونم شاید حسم اشتباس،در هرصورت ما همیشه از هم دور بودیم و حالا از هم دورتر شدیم،،، راسی چرا دوسم نداشتی و سعی نکردی مثل بقیه بهم نزدیک بشی؟


80

حالم کنارت خوبه پسر

پنج شنبه خوبی رو کنارت گذروندم ،حس خوبی کنارت داشتم

تو واقعا خوبی،کاش همیشه انقدر خوب بمونی

کاش همونی باشی که قراره باهاش خوشبخت شم

همیشه از قرار ملاقاتامون فرار میکردم تا اینکه بلاخره پنج شنبه دلو زدم به دریا و اومدم به دیدنت،،،روز خیلی خوبی بود 

همونجوری بودی که دوست مشترکمون میگفت،،،

دوست داشتم رفتاراتو،،،

همیشه بمون برام و هیچ وقت تو این مسیر تنهام نذار


79

ای آسمان من
که سراسر ستاره‌ای ،
تا صبح می‌شمارت اما ندارمت !

78

هر سال روز تولدم

شمع های بیشتری برایم اشک میریزند.


"تولدم مبارک"

77

اولین باری که حس کردم دوستش دارم رو یادم نمیاد، اما اولین باری که گفت «دوستت دارم » رو فراموش نمی‌کنم.  یه روزایی توی زندگی هست که دیگه بر نمی‌گرده، یه آدمایی به زندگیت میان که دیگه تکرار نمی‌شن، یه کسایی از زندگیت می‌رن که جاشون همیشه خالی می‌مونه.

اگه این شانس رو داشتم که به عقب برگردم، می‌رفتم به اولین روزی که اسمم رو صدا زد. به اولین باری که می‌خواست یه حرفی رو بزنه و نتونست. به روزی که دوستم داشت و نگفت. انقدر توی اون روز می‌مونم که همونجا بمیرم.

مگه آدم چندبار این شانس رو داره که خودش رو توی چشمای کسی ببینه!؟



76

چه زمستانِ غم انگیز بدی خواهد شد

ماه دی باشد و 

آغوش کسی کم باشد...! 



75



بدهکارند بعضی ها!

همان هایی که میدانند با "بودنشان" حالِ یک نفر را میتوانند خوب کنند اما دریغ میکنند خودشان را...

باید یک روزی یک جایی جواب گو باشند.

جوابگویِ دل هایی که شکستند.

پاسخگویِ آدمهایی که صبح تاشب تمام فکروذکرشان این است که  یک پیغام از مخاطبی که میخواهند به دستشان برسد!

:دریغ" نکنید ازکسی خودتان را...

افتخار کنید از اینکه کسی با وجودتان حالش خوب میشود.

خودتان را صرفش کنید..

یک نفر هم یک نفر است

خنده هایِتان را دریغ نکنید مخصوصا برایِ آدم هایِ خاص زندگیِتان.!

تا میتوانید باشید.

تا میتوانید دلیلِ خنده هایِ ازته دل باشید.

فرقی نمیکند

دوستید! 

معشوقه اید!

هرچه هستید باشید و بخندانید. 

و این را بدانید که حداقل یک نفر در زندگیتان هست که میتوانید حالش را خوب کنید.

و حتما یک نفر هست که میتواند حالِتان را خوب کند.!

و چقدر قشنگ میشود اگر این  "حالِ دل خوب کردن ها" متقابل باشد.!

پس تا میتوانید "طلبکار"خوبی کردن باشید نه "بدهکار"...!



74




در این روزها باید کسی باشد

که بی خبر به خانه اش بروی،

کسی که بدون دغدغه ای از خانه ی نامرتبش با لبخند به استقبالت بیاید،

برایت چای تازه ای دم کند،

کنار تنهاییت بنشیند و 

در سکوت منتظر شنیدن حرف هایت شود،

در این روزها باید کسی باشد

که دستی روی شانه ی تنهاییت بنشاند

کسی که روزهای بارانی نگرانت شود

که چترت را جا نگذاری

که لباس گرم بپوشی

کسی که از راه دور برای دیدنت بیاید،

بوسه ای بر پیشانیت بزند

آرامش را مهمان دلت کند .



یک شب خواهم رفت

بی خبر

قبل از آمدنت

تا بدانی دیر رسیدن

چندان با نرسیدن

متفاوت نیست !

یک شب میروم

میدانم

روزى عاشقانه

سراغم را خواهی گرفت

روزی که دیگر دیر است

دیر . .

شاید نوشته های امشبم تکراری باشه اما چه کنم که بزرگترین هم و غمم همینه

چه کنم که زندگیه کلیشه ای رو دوست ندارم،چه کنم که دوست ندارم زندگیم مثل زندگیه اقوام پدریم بشه

دلم نمیخواد بوی قرمه سبزی بدم،،،حالم از کارهای تکراری بهم میخوره،اینکه صب تا شب مشغول شست و شو اشپزی و بچه بزرگ کردن باشم ،حالمو بد میکنه

روحم کنارم نیست،،،فرسخ ها دورتره،،،بی تابم،بی تاب رفتن و نبودن

بی تاب دوری کردن از این جماعت،خستم،،،،کاش چشمامو ببندم و باز کنم ببینم به آرامش رسیدم ،ببینم همونجایی هستم که دلم میخواد،،،تو این مدته که مثلا بیخیال رفتن شدم حالم بدتر از همیشس،،،احساس پوچی میکنم،حس میکنم چیزیو کم دارم چیزیو گم کردم،،،با خودم میگم اخرش ک چی،،،قراره بمونی و تباه شی دیگه،،،

خدایا تا دیر نشده منو به خواسته قلبیم برسون

نذار موعدش بگذره

همین

71

جلوی آیینه موهایم را شانه کنم...

روسری آبی ام را بپوشم و‌آرام آرام بروم توی آشپزخانه

نگاهت کنم و بگویم

دیدی گفتم میان...

لبخند بزنی...

بگویی:چقدر قشنگ شدی

یاد وقتهایی بیفتم که جوان بودم...

ناراحت شوم که پیر شدم...زشت شدم

و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم

و من مثل بیست سالگی ذوق کنم...

بروم سر بزنم به قیمه ای که برای بچه ها پخته ام

بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی...

بگویی:این فسقلی عجیب شبیه تو شده

من برایت چای بریزم...

بچه هایمان بیایند...

مدام بگویم:

قند نخور آقا!

چایی داغ نخور...بذار سردشه

تو لبخند بزنی...

من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سر بگذارم روی شانه هایت...

نوه هایمان را بغل کنیم

دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند...

پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند...

پسر اولمان بگوید:

هیچی دستپخت تو نمیشه مامان:)

عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس من چی؟؟؟؟

پسرمان نازش را بکشد

ما از حال خوبشان ذوق کنیم...

زیر گوشت بگویم:مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته...

باز هم نگاه مهربانت...

باز هم درد زانوهایم یادم برود...

بچه ها بروند خانه هایشان

و من از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم...

راستش را بخواهی

من پیرزنی را که با تو زندگی می کند

دوست تردارم

تا دخترجوانی که بی تو پیر نمی شود...

اگر نمی خواهی برگردی

لا اقل یک روسری آبی برایم بخر

که وقتی چهل سال دیگر جلوی آینه ایستادم و روسری آبی را سرم کردم

به خودم و موهای سفیدم لبخند بزنم...

و یادم برود...

مردی که در پذیرایی منتظرم نشسته است

تو نیستی...

70

دلتنگی...
آدم را به خیابان می کشد،

دلتنگم...
و مردم نمی فهمند‌...
قدم زدن،گاهی...
از گریه کردن هم غم انگیزتر است!!!


69

دو راهیه حال بهم زنیه

از ی طرف میل اپلای و مهاجرت روز به روز تشدید میشه و یک لحظه هم ولم نمیکنه

از  طرف دیگه غم و غصه تنهایی مادر داره به جنون میکشونه منو

بابا هم که اخلاق درست و حسابی نداره،از بستر بیماریم که هنوز بلند نشده

واااااااای خدایا چیکار کنم؟؟؟؟؟؟

اگه برم  کی میخواد بهشون رسیدگی کنه؟؟؟؟؟؟

نرمم که آیندم تباه میشه و افسردگی میگیرم و ته تهش زنده مانی میکنم دیگه


خدایا این روزایی که داره به بدترین شکل ممکن سپری میشه،عمره ها،حواست هس؟؟؟

مطمئنی حواست هست؟؟؟؟

هوف،چی بگم 

والا خودمم موندم که واقعا این همه عذاب و سختی چه لذتی میتونه برات داشته باشه،به کجا میخوای برسی؟؟

خودت خوب میدونی این روزا چه افکاری تو سرم جولان میدن،،،

این حق نیست،،،

حالم از هر چی صبر و تحمله بهم میخوره

بهترین روزای عمرم داره پوچ میشه

هر چقد هم تلاش میکنم فایده نداره

هر روز گندتر از دیروز

نمیشه این آدمو تحمل کرد خدا،چرا نمیخوای درک کنی

چرا نمیخوای قبول کنی،،،

هر بلاییم سرش بیاد بازم این ما هستیم  ک ضربه میخوریم و تو دردسر میفتیم


حس خوبیه زیبا بودن،

خوش اندام بودن

ناز بودن،آروم و موقر بودن

حس خوبیه وقتی کسی نمیتونه مقابل  زیباییت سکوت کنه و حتما باید لب به تعریف باز کنه

حس خوبیه چشم زیبا  و خوش حالت داشتن

حس خوبیه دوست داشتنی بودن

حس خوبیه وقتی یکی تو گروه میپرسه خانم فلانی کیه؟و جواب میدن همون ک خوشگله و چشمای خیلی خیلی خوشگلی داره 

حس خوبیه وقتی همه دوس دارن  بهت نزدیک شن و تورو فامیل خودشون کنن

حس خوبیه وقتی بین دوستات ،برای پسرای مجرد و دم بختشون انتخاب میشی و  کمی اونطرف تر یکی پیدا میشه و لب به اعتراض باز میکنه و میگه که ای بابا ،ما هم هستیما...

اما امان از بداقبالی،،،از پیشونی سیاهی،،،امان،،،امان

امان از این حس مزخرف پشیمونی،،،

خانم ز همچنان در حال چزوندن منه

مدام از مال و اموالشون میگه

واقعا دارم دیوونه میشم

دختر من ب اندازه کافی غم و غصه دارم،تو دیگه بدترش نکن

بابا حالش روز به روز بدتر میشه،دیشب بردمش بیمارستان و تو مسیر هم صحبت شدیم و آشتی کردیم

زندگی روز به روز سخت تر میشه

خیلی تنهام،خیلی دلگیرم

نیاز دارم یکی باشه به آغوشش پناه ببرم و های های گریه کنم،،،

نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره

واقعا طوفان شده 

خدایا بغلم کن

محکم بغلم کن

دوس دارم تو آغوشت بخوابم و دیگه  پا نشم

خستم خدا،،،کم آوردم،،،مسیر طولانی و تاریکه

کسیو ندارم همراهیم کنه ،کمکم کنه ،

تنها امیدم خودتی

توروقران ناامیدم نکن،،،

تورو ب  امام حسین قسمت میدم ناامیدم نکن

حاااالم خیلی خووووبه،،،اعصابم ارومه

همچنان با بابا حرف نمیزنم و قهریم،،،حالش انگاری خوب نیست،دقیق نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده اما هر چی هست از کمرشه،،،تا حالا چند بار بیمارستان و دکتر رفته اما انگاری خوب نشده،،،برام مهم نیست

وقتی خودش به فکر سلامتیش نیست چرا من باشم،اصلا مگه اون به فکر سلامتیه من بود؟؟26سالمه و کلی مریضی دارم که به لطف پول پرستیش یا نصفه و نیمه رها کردم یا اصلا دنبال درمانشون نرفتم

خداجون هر اتفاقی قراره بیفته، بیفته

فقط  من ضرر نکنم،،،،خوب میدونی ک تا همینجاشم کلی ضرر کردم و از زندگی عقب  افتادم

چند روزی بود که حس خوبی داشتم ،انگار قرار بود یه اتفاق خوبی بیفته و من منتظر بودم ببینم جریان چیه چرا مدام دلم نوید یه اتفاق خوبو میده و اصلا اون اتفاق چی میتونه باشه؟؟؟

تا امروز،،،احساس میکنم اون اتفاق خوبه افتاده 

بیشتر ازین نمیتونم چیزی بگم تا ببینم آینده قراره چی بشه و آیا اصلا اتفاق خوبی هس یا نه؟؟

درکنار تمام دغدغه ها و مشغله ها،فکر آقای همکلاسی ولم نمیکنه

همش با خودم میگم که موقعیت خوبی بود که به راحتی از دست رفت،،،یادمه اون وقتایی که باهم از مهاجرت حرف میزدیم شوخی میکرد و میگفت نگران نباش،بهت قول میدم وقتی خواستم از ایران برم تو رو دعوت کنم فرودگاه و سعادت خداحافظی کردنو بهت بدم

بعد منم میگفتم اگه میخوای از حسودی بمیرم حتما اینکارو بکن

اونم میگف اصلا هدف همینه

بیشعوره دیگه

هووووف

دلم میگیره وقتی یادم میفته دیگه نمیتونم ببینمش،،،

بهش علاقه ندارما،اما احساس میکنم تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه البته ناگفته نمونه که علاقه زیادی به کمک کردن ب من داشت.

یه مدت خیلی تلاش  میکرد برام  هدیه بخره اما من نمیذاشتم

مردادی بود اما غرور شهریوری هارو داشت


اومممم،دیگه چی بگم؟؟؟

فعلا همین دیگه

تا بعد

تموم شد

همکلاسی های عزیز

کمتر از یک سال باهم بودیم،روزهای خوب و بد زیادی رو کنار هم گذروندیم،بهم تیکه انداختیم و همدیگرو اذیت کردیم،،،تو ی برهه ای دوگانگی ب وجود اومد و مسیرمون ازهم جدا شد

گاهی با هم بحث کردیم،گاهی خندیدیم،شوخی کردیم،،،غیبت کردیم

روزای پراسترسی رو گذروندیم،،،

خلاصه که خاطرات خوب و بد زیادی با هم ساختیم،،،هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دانشجوی ارشد بشم،هیچ وقت فکر نمیکردم جدایی از شما سخت باشه،،،حتی از اون دو نفری که باهم قهریم،،،

دلم براتون تنگ میشه،،،

ی زمانی از خدا خواستم مسیرمونو از هم جدا کنه و کرد!!

براتون آرزوی بهترین هارو دارم،،،


پ ن:از گروه ها لفت دادم و اخرین رشته اتصالو بریدم


64

هووووف

چند روزه که با بابا حرف نمیزنم،قهریم

کلا وقتایی که قهریم اعصابم آرومه،حالم بهتره

واقعا غیرقابل تحمله

دیروز رفتم دانشگاه،با مرخصیم موافقت کردن فقط گفتن باید از مهرماه اقدام کنم

خلاصه کنم حرفامو:

در به در دنبال کارم

شد،شد

نشد هم معلوم نیست چی پیش میاد

شاید تو این فاصله خواستگاری پیدا شد و من مجبور شدم ازدواج کنم

میدونم که خوشبخت نمیشم،میدونم که آخرش تباهیه اما واسه فرار از دست بابا تنها راهیه که دارم

مگر اینکه یا اون بمیره یا من

ببخش پدر،دوستت ندارم

 

نمیدونم چرا یه لحظه تصور اینکه مردی و دیگه نیستی دلمو به درد آورد،،،

کاشکی کمی فقط کمی مهربون بودی

خیلی دوست دارم ببوسمت،،،بغلت کنم،،،خاطره های پدر و دختریه خوبی بسازیم اما ناسازگاری بابا،،،بداخلاقی،بد دهنی،زبون تند و تیزی داری،،،فقط و فقط به پول فکر میکنی 

مامان میگه این رفتارات تلافیه تمام سختی های که از بچگی تا بزرگسالی کشیدی

بابام آدم خوبی نیست،،،دوسش ندارم اما دلم درد میگیره وقتی همه ازش بد میگن



همین!


63

من امشب دلم برای خودم هم میسوزد !

برای غربتم در دیار آشنایان ؛

و برای آشنایان در غربت دلم

من دلم برای خودم

برای تو ،

برای دل هامان میسوزد ...


 نیکی فیروزکوهی


62

دلم نشکست وقتی بابا گف که خرجمو نمیکشه

دلم نشکست وقتی گفت برو کار کن و خرجتو در بیار

دلم نشکست وقتی عزیزی که از دست دادم اومد تو خوابم و به  من و بعد پدرم نگاه کرد و دوباره با همون چشمایی که توش غم  و خشم موج میزد خیره شد بهم و هشدار داد که طوفان تو راهه

دلم نشکست وقتی بابا منو با دخترای همسایه مقایسه کرد و گفت که آدم بدبختیم


اما دلم گرفت و شکست  وقتی آرش از بروز رسانی سایت خبر داد و گفت که باید برای انتخاب واحد آماده بشیم

قراره که این ترم رو مرخصی بگیرم ،چون نمیتونم شهریه بدم!!

هدفم این بود که راهمو از بچه ها جدا کنم که داره این اتفاق می افته،خدایا  شکرت،ناراضی نیستم و گله نمیکنم اما دروغ چرا 

هیچ وقت فکر نمیکردم که دلتنگشون بشم،،،به هر حال ممنون

امیدوارم فردا با درخواست مرخصیم موافقت کنن


همین!!



پ ن: 

وااای خدایا،یکی بیاد به این دوست سرخوشم بفهمونه من این روزا اصلا حال و حوصله چرت و پرتایی که برام میفرسته رو ندارم